دکللغتنامه دهخدادکل . [ دَ ] (ع مص ) فراهم آوردن گل را بدست تا بینداید. || پاسپر کردن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دکللغتنامه دهخدادکل . [ دَ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
دکللغتنامه دهخدادکل . [ دَ ک َ ] (ص ) امردی که ریش او تمام برنیامده باشد و دست و پای بزرگ و گنده داشته باشد. (برهان ). امردی راگویند که دست و پای بزرگ لک و گنده داشته باشد و خطش هنوز ندمیده ، و آنرا «تکل » نیز گویند. (آنندراج ). امرد ضخم . || سخت درشت اندام و قوی . زن و مرد فربه و بلندبالا و
دکلفرهنگ فارسی عمید۱. تیر بلند و ستبر که در زمین برپا کنند، مانند ستون خیمه که چادر بر روی آن قرار میگیرد؛ دیرک.۲. ستون میان کشتی که بادبانها را به آن میبندند.
دقللغتنامه دهخدادقل . [ دَ ] (ع مص ) بازداشتن کسی را و محروم گردانیدن . || زدن بینی و دهن کسی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یا در پس سر و ریش کسی زدن . (از منتهی الارب ). || ناتوان گردیدن . || (اِمص ) ناتوانی . (ناظم الاطباء). ضعف جسم . (از اقرب الموارد).
دقللغتنامه دهخدادقل . [ دَ ق َ ] (ع اِ) خرمابن بسیاربار. (منتهی الارب ). نخل پربار. (غیاث ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). واحد آن دقلة. (از اقرب الموارد) : یکی قطره باشد ز آغاز سیل یکی برگ باشد ز اول دقل . ناصرخسرو.خود تو دانی کآف
ضیکللغتنامه دهخداضیکل . [ ض َ ک َ ] (ع ص ) کلان جثه ٔ فربه پرگوشت . (منتهی الارب ). || مرد برهنه . (مهذب الاسماء). برهنه ٔ از فقر، یا عام است . || نیازمند. محتاج . ج ، ضیاکل ، ضیاکلة. (منتهی الارب ).
دکلاماسیونلغتنامه دهخدادکلاماسیون . [ دِ یُن ْ ] (فرانسوی ، اِ) روش اجرا کردن «دکلامه » در هنر. بکار بردن جملات پرطمطراق و باشکوه . (از لاروس ). از بر خواندن قطعه ای با آواز بلند و با آهنگ و اطواری متناسب با کلام . هنر و طرز دکلامه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به دکلامه کردن شود.
دکلامهلغتنامه دهخدادکلامه . [ دِ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) با صدای بلند وآهنگ گیرا و حرکاتی مناسب مطلبی را بیان کردن . با بیانی گرم و پرهیجان موضوعی را شرح دادن . (از لاروس ).
دکلانلغتنامه دهخدادکلان . [ دُ ] (اِ) آلت پشم و ابریشم تابیدن ، و آن چوبی است مدور و سیخ چوبی بر آن گذرانیده اند و پشم و ریسمان را بدان تاب دهند. (از برهان ) (از آنندراج ). دِکلو، در تداول جنوب خراسان : زلف کآن از رعشه جنبد پای بند دل نگرددباد کز دکلان جهد تخت س
دکلانلولغتنامه دهخدادکلانلو. [ دَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دکلوکلغتنامه دهخدادکلوک . [ ] (اِ) ذروح ، که مفرد ذراریح است ، و آن کرمی است پرنده و سرخ با خالهای سیاه : دکلولها؛ ذراریح . (از بحر الجواهر). باغوجه . و رجوع به ذراریح و ذروح و ذراح شود.
دکلاماسیونلغتنامه دهخدادکلاماسیون . [ دِ یُن ْ ] (فرانسوی ، اِ) روش اجرا کردن «دکلامه » در هنر. بکار بردن جملات پرطمطراق و باشکوه . (از لاروس ). از بر خواندن قطعه ای با آواز بلند و با آهنگ و اطواری متناسب با کلام . هنر و طرز دکلامه کردن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به دکلامه کردن شود.
دکلامه کردنلغتنامه دهخدادکلامه کردن . [ دِ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) قطعه ای را با صدای بلند و آهنگ توأم با اطوار متناسب از بر خواندن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به دکلاماسیون و دکلامه شود.
دکلامهلغتنامه دهخدادکلامه . [ دِ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) با صدای بلند وآهنگ گیرا و حرکاتی مناسب مطلبی را بیان کردن . با بیانی گرم و پرهیجان موضوعی را شرح دادن . (از لاروس ).
دکلانلغتنامه دهخدادکلان . [ دُ ] (اِ) آلت پشم و ابریشم تابیدن ، و آن چوبی است مدور و سیخ چوبی بر آن گذرانیده اند و پشم و ریسمان را بدان تاب دهند. (از برهان ) (از آنندراج ). دِکلو، در تداول جنوب خراسان : زلف کآن از رعشه جنبد پای بند دل نگرددباد کز دکلان جهد تخت س
دکلانلولغتنامه دهخدادکلانلو. [ دَ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب . آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
مدکللغتنامه دهخدامدکل . [ م ُ دَک ْ ک ِ ] (ع ص ) کسی که اسب و اشتر را در خاک غلطاند. (آنندراج ): دکل الدابة؛ مرغها. (متن اللغة). نعت فاعلی است از تدکیل . رجوع به تدکیل شود.
متدکللغتنامه دهخدامتدکل . [ م ُ ت َ دَک ْ ک ِ ] (ع ص ) تکبرکننده و خود را بزرگ پندارنده و بردارنده . (آنندراج ). متکبر و خودبین و گستاخ و مغرورو ناز کننده . (ناظم الاطباء). و رجوع به تدکل شود.
امپدکللغتنامه دهخداامپدکل . [ اِ پ ِدُ ] (اِخ ) فیلسوف یونانی در قرن پنجم قبل از میلاد. رجوع به انباذفلس شود.
تدکللغتنامه دهخداتدکل . [ ت َ دَک ْ ک ُ ] (ع مص ) ناز نمودن بر کسی . || گستاخی کردن . || خود را برداشتن و بزرگ پنداشتن و عزت گرفتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). تکبر کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || درنگی نمودن . (منتهی الارب ) (آ