ربیبلغتنامه دهخداربیب . [ رَ ] (اِخ ) نام جد حسین بن ابراهیم محدث . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || از اعلام است . (ناظم الاطباء).
ربیبلغتنامه دهخداربیب . [رَ ] (ع ص ، اِ) پرورده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : افاضل و اماثل جهان رضیع احسان و ربیب انعام ایشان شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 240). امیر ابونصر... ربیب دولت و شیخ مملکت بود. (ترجمه ٔ تاریخ ی
رببلغتنامه دهخداربب . [ رَ ب َ ] (ع اِ) آب فراوان . (از اقرب الموارد). آب بسیار. (ناظم الاطباء). || آب گوارا و عذب . (از اقرب الموارد). آب بسیار خوش . (منتهی الارب ). آب گوارا. (ناظم الاطباء). || ج ِ رِبة. (ناظم الاطباء). رجوع به ربة شود. || ج ِ رُبة. (ناظم الاطباء). رجوع به ربة شود.
ربیب الدولةلغتنامه دهخداربیب الدولة. [ رَ بُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) حسین بن محمد. رجوع به حسین بن محمد ربیب الدوله شود.
ربیب الدولةلغتنامه دهخداربیب الدولة. [ رَ بُدْ دَ ل َ] (اِخ ) ابومنصور، پسر وزیر ابوشجاع ، و خود وزیر المستظهر باﷲ خلیفه ٔ عباسی بود. رجوع به تجارب السلف ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 411 و 413 و
ربوبلغتنامه دهخداربوب . [ رَ ] (ع اِ) پسر زن مرد از شوهر دیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || شوهر مادر. (از اقرب الموارد).
ربیبةلغتنامه دهخداربیبة. [ رَ ب َ ] (ع اِ) دختر زن از شوهر دیگر. ج ، رَبایِب . (از مهذب الاسماء).دختر زن . (ترجمان جرجانی ص 51) (از اقرب الموارد). دختر زن که آنرا زن از شوهر سابق همراه آورده باشد. (غیاث اللغات ). دختر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب ) (ناظم الا
ربیب الدولةلغتنامه دهخداربیب الدولة. [ رَ بُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) حسین بن محمد. رجوع به حسین بن محمد ربیب الدوله شود.
ربیب الدولةلغتنامه دهخداربیب الدولة. [ رَ بُدْ دَ ل َ] (اِخ ) ابومنصور، پسر وزیر ابوشجاع ، و خود وزیر المستظهر باﷲ خلیفه ٔ عباسی بود. رجوع به تجارب السلف ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 411 و 413 و
ارباءلغتنامه دهخداارباء. [ اَ رِب ْ با ] (ع ص ، اِ) ج ِ ربیب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به ربیب شود.
ناپسریلغتنامه دهخداناپسری . [ پ ِ س َ ] (اِ مرکب ) پسر زن . پسر شوهر. پُسَندر. ربیب . در کرمان : پیرزاده ، در گناباد: پیش زاد، در کرمانشاه : اَن َ زاده گویند.
اترفلغتنامه دهخدااترف . [ اَ رَ ] (ع ص ) آنکه در میانه ٔ لب برین تندی دارد. || (ن تف ) مرفّه تر. برفاه تر.- امثال :اترف من ربیب نعمة ؛ الترفة النعمة والربیب المربوب ، یضرب للمنعم علیه . (مجمع الامثال میدانی ).
ربیب الدولةلغتنامه دهخداربیب الدولة. [ رَ بُدْ دَ ل َ ] (اِخ ) حسین بن محمد. رجوع به حسین بن محمد ربیب الدوله شود.
ربیب الدولةلغتنامه دهخداربیب الدولة. [ رَ بُدْ دَ ل َ] (اِخ ) ابومنصور، پسر وزیر ابوشجاع ، و خود وزیر المستظهر باﷲ خلیفه ٔ عباسی بود. رجوع به تجارب السلف ص 282 و مجمل التواریخ و القصص ص 411 و 413 و
ربیبةلغتنامه دهخداربیبة. [ رَ ب َ ] (ع اِ) دختر زن از شوهر دیگر. ج ، رَبایِب . (از مهذب الاسماء).دختر زن . (ترجمان جرجانی ص 51) (از اقرب الموارد). دختر زن که آنرا زن از شوهر سابق همراه آورده باشد. (غیاث اللغات ). دختر زن مرد از غیر او. (منتهی الارب ) (ناظم الا
تربیبلغتنامه دهخداتربیب . [ ت َ ] (ع مص ) پروردن . (تاج المصادر بیهقی ) (آنندراج ). پروردن کودک را تا بالغ گردد. || خوشبو کردن روغن را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
غربیبفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی انگور سیاه.۲. (صفت) پیرمردی که موی سر و ریش خود را با خضاب سیاه کند.۳. (صفت) بسیارسیاه.
غربیبلغتنامه دهخداغربیب . [ غ ِ ] (اِخ ) ابوالحسن غربیب بن خلف بن قاسم الخطیب القیسی المجریطی نزیل «مالقه ». از اهل علم بود و دارای تصنیفی است . (از الحلل السندسیة چ 1936م . ج 1 ص 457).
غربیبلغتنامه دهخداغربیب . [ غ ِ ] (اِخ ) صاحب الحلل السندسیة گوید: وی شاعر مردم طلیطله بود و وی را بسیار دوست میداشتند و در قیام این شهر به مخالفت حکم بن هشام (متوفی 206 هَ . ق .) به رهبری عبیدةبن حمید، این شاعر یکی از محرکان مردم طلیطله به انقلاب بود. رجوع به
غربیبلغتنامه دهخداغربیب . [ غ ِ ] (ع اِ) نوعی از انگور سیاه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ). نوعی انگور سیاه طائفی ، و آن از بهترین انگورها باشد. || (ص ) پیر که به خضاب موی را سیاه دارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سگ سیاه . (دهار). || اسود غربیب ؛ سخت سیاه . (منتهی الارب ) (جهانگیری ). نیک سی