رجزفرهنگ فارسی عمید۱. در عروض، از بحور شعر که از تکرار سه یا چهاربار مستفعلن حاصل میشود.۲. شعری که به هنگام جنگ در مقام مفاخرت و خودستایی میخوانند.۳. (موسیقی) گوشهای در دستگاه چهارگاه؛ ارجوزه
رجزلغتنامه دهخدارجز. [ رَ ] (ع اِمص ، اِ) رِجْز. (ناظم الاطباء). رجوع به رِجْز در همه ٔ معانی اسمی و حاصل مصدری شود.
رجزلغتنامه دهخدارجز. [ رَ ] (ع مص ) شعر رَجَز گفتن . (تاج المصادر بیهقی ). شعر کوتاه گفتن . (مصادراللغة زوزنی ). ارتجاز. (تاج المصادر بیهقی ) (اقرب الموارد). انشاد ارجوزة. (از اقرب الموارد). || رجز بکسی ؛ ارجوزه گفتن برای وی . (ناظم الاطباء). ارجوزه خواندن برای وی . (منتهی الارب ). انشاد ارج
رجزلغتنامه دهخدارجز. [ رَ ج َ ] (ع اِ) (اصطلاح عروض ) بحری از نوزده بحر شعر که وزنش شش بار مستفعلن باشد. (ناظم الاطباء). نوعی از بحور شعر و وزن آن 6 بار مستفعلن است ، این بحر بسبب نزدیکی اجزاء و کسر حروف آن بدین نام نامیده شده است . و خلیل گمان کرده که آن شع
ریزشلغتنامه دهخداریزش . [ زِ ] (اِمص ) ریختن . (ناظم الاطباء). اسم مصدر از فعل ریختن : ریزش ابر. ریزش باران . عمل ریختن : خواهش دل ریزش دست . (یادداشت مؤلف ) : ز خون دل خویش من دست شستم چنو دست بگشاد بر ریزش خون . سوزنی .ریزش ابر
رزیزلغتنامه دهخدارزیز. [ رَ ] (ع اِ) گیاهی که در رنگرزی بکار برند. (ناظم الاطباء). گیاهی است که به وی رنگ کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || رزیز رعد؛ صوت آن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). آواز تندر. (آنندراج ).
رزیزلغتنامه دهخدارزیز. [ رُ زَ ] (اِخ ) ابوالبرکات مسلم بن برکات بن رزیز. استاد دمیاطی است . (منتهی الارب ).
گرزشفرهنگ فارسی عمید۱. گله؛ شکایت؛ شکوه؛ تظلم: ◻︎ بده داد من زآن لبانت وگرنه / سوی خواجه خواهم شد از تو به گرزش (خسروانی: ۱۱۶).۲. زاری.۳. توبه.
رجزخوانیفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] خودستایی.۲. [قدیمی] خواندن اشعار به هنگام نبرد جهت مفاخرت؛ عمل رجزخوان.
رجزاءلغتنامه دهخدارجزاء. [ رَ ] (ع ص ) ماده شتر مبتلا به بیماری رجز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت مؤنث از رجز، بمعنی شتر بیمار رجز گردیده ، یقال : ناقة رجزاء. (منتهی الارب ).
رجزخوانیلغتنامه دهخدارجزخوانی . [ رَ ج َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خواندن شعر رجز. || دعوی و غالباً به لاف . (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجزگویانلغتنامه دهخدارجزگویان .[ رَ ج َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) صفت حالیه ، در حال گفتن رجز. در حال خواندن شعر رجز : اشعریان به حضرت رسول آمدند شهقه زنان و رجزگویان بدین عبارت :غذاً نلقی الاحبه محمداً و حزبه .(از ترجمه ٔ تاریخ قم ص 274</spa
رجزخوانیفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] خودستایی.۲. [قدیمی] خواندن اشعار به هنگام نبرد جهت مفاخرت؛ عمل رجزخوان.
رجز خواندنلغتنامه دهخدارجز خواندن . [ رَ ج َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) خواندن اشعار رجز. || مفاخرت کردن و بیان مردانگی و شرافت خود نمودن . (ناظم الاطباء).
رجزاءلغتنامه دهخدارجزاء. [ رَ ] (ع ص ) ماده شتر مبتلا به بیماری رجز. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نعت مؤنث از رجز، بمعنی شتر بیمار رجز گردیده ، یقال : ناقة رجزاء. (منتهی الارب ).
رجزخوانیلغتنامه دهخدارجزخوانی . [ رَ ج َ خوا / خا ] (حامص مرکب ) خواندن شعر رجز. || دعوی و غالباً به لاف . (یادداشت مرحوم دهخدا).
رجزگویانلغتنامه دهخدارجزگویان .[ رَ ج َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) صفت حالیه ، در حال گفتن رجز. در حال خواندن شعر رجز : اشعریان به حضرت رسول آمدند شهقه زنان و رجزگویان بدین عبارت :غذاً نلقی الاحبه محمداً و حزبه .(از ترجمه ٔ تاریخ قم ص 274</spa
درجزلغتنامه دهخدادرجز. [ دَ ج َ ] (اِخ ) دره جز. دره گز. شهرستانی است در خراسان . رجوع به دره جز و نیز به دره گز شود.
مرجزلغتنامه دهخدامرجز. [ م ُ رَج ْ ج َ ] (ع ص ) کسی که برایش شعری در بحر رجز خوانده شده . (فرهنگ فارسی معین ). رَجَّزَه ُ؛ انشده ارجوزة. (متن اللغة). نعت مفعولی است از ترجیز. رجوع به ترجیز شود. || قسمی از سه گونه نثر است که عبارتند از مرجز و مسجع و عاری یا مرسل . نثر مرجز آن است که کلمات دو ج
مرجزلغتنامه دهخدامرجز. [ م ُ رَج ْ ج ِ ] (ع ص ) ارجوزه خواننده . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترجیز. رجوع به ترجیز شود.
مترجزلغتنامه دهخدامترجز. [ م ُ ت َ رَج ْ ج ِ ] (ع ص ) تندر آواز کننده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || برجنبنده ٔ به آهستگی از بسیاری آب . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || رجز خواننده . (ناظم الاطباء). حُدی کننده به رجز. (از منتهی الارب ). و رجوع به ترجز شود.
ارجزلغتنامه دهخداارجز. [ اَ ج َ ] (ع ص ) شتر که بیماری رَجز دارد. مبتلا به بیماری سرین (شتر). اشتری که در برخاستن رانهاش بلرزد. (مهذب الاسماء). آن اشتر که پایش می لرزد در وقت برخاستن . (تاج المصادر بیهقی ).آن شتری که پایش میلرزد در وقت برخاستن . (زوزنی ).