رفولغتنامه دهخدارفو. [ رَ / رُ ] (از ع ، اِمص ، اِ) درست کردن و اصلاح دادن جامه ، در منتخب اللغات به ضم «راء». (غیاث اللغات ). پیوند شال وجامه ٔ پاره شده و سوراخ شده بنوعی که معلوم نشود و مانند اول گردد. (ناظم الاطباء) (از برهان ). از رَفْوْ عربی است «واو» ر
رفولغتنامه دهخدارفو. [ رَف ْوْ ] (ع مص ) رفو کردن جامه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). پیوند جامه . (یادداشت مؤلف ). رفوکردن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). رفو کردن جامه . (دهار) (المصادر زوزنی ). رفو کردن جامه را و گویند آن دقیق ترین نوع دوزندگی است و عبارت باشد از اصلاح و بافتن پاره بط
رفوفرهنگ فارسی معین(رُ) [ معر. ] (اِ.) دوخت دررفتگی ها و پارگی های پارچه یا فرش به طوری که به آسانی قابل تشخیص نباشد.
رفو زدنلغتنامه دهخدارفو زدن . [ رَ / رُ زَ دَ ] (مص مرکب ) رفو کردن . اصلاح و مرمت کردن دریده و رفته ٔ جامه یا پارچه را : به چاک رفته ز دست جنون سوی دامن به غیر سوزن مژگان که زد رفو گستاخ . واله ٔ هروی (از آن
رفو کردنلغتنامه دهخدارفو کردن . [ رَ / رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لقط. (منتهی الارب ). رفاء. (مهذب الاسماء). اصلاح کردن و درست کردن جای رفته و سوده یا پاره ٔ جامه . پینه . (یادداشت مؤلف ) : دگر ره شاه رامین را عفو کرددریده بخت رامین ر
رفوکارلغتنامه دهخدارفوکار. [ رَ / رُ ] (ص مرکب ) رفوگر. (یادداشت مؤلف ) (فرهنگ رازی ). رجوع به رفوگر و رفوکاری شود.
رفونیلغتنامه دهخدارفونی . [ رُ ] (ص نسبی ) منسوب است به رفون و آن دهی است از دههای سمرقند. (از لباب الانساب ).
رفوسهلغتنامه دهخدارفوسه . [ رَ س َ / س ِ ] (اِ) به معنی بازی و مسخرگی و ظرافت است . رجوع به رفوشه شود. || پی بردن و یافتن . || برچیدن . (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به رفوشه شود.
رفوشلغتنامه دهخدارفوش . [ رُ ] (ع مص ) فراخ گردیدن چیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رفوهلغتنامه دهخدارفوه . [ رُ ] (ع مص ) فراخ و آسان شدن زندگانی و رسیدن به نعمت و فراخی روزی . (ناظم الاطباء). فراخ شدن زندگانی . (از اقرب الموارد). مصدر به معانی رَفْه . (منتهی الارب ). رجوع به رفه شود. || بر آب آمدن شتران هر روز که خواستند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به آب آمدن شتر هر
رفوزه شدنلغتنامه دهخدارفوزه شدن . [ رُ زِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) رد شدن . (در امتحان ). پذیرفته نشدن . مقابل قبول شدن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به رفوزه و رفوزه کردن شود.
رفوکارلغتنامه دهخدارفوکار. [ رَ / رُ ] (ص مرکب ) رفوگر. (یادداشت مؤلف ) (فرهنگ رازی ). رجوع به رفوگر و رفوکاری شود.
رفونیلغتنامه دهخدارفونی . [ رُ ] (ص نسبی ) منسوب است به رفون و آن دهی است از دههای سمرقند. (از لباب الانساب ).
رفو زدنلغتنامه دهخدارفو زدن . [ رَ / رُ زَ دَ ] (مص مرکب ) رفو کردن . اصلاح و مرمت کردن دریده و رفته ٔ جامه یا پارچه را : به چاک رفته ز دست جنون سوی دامن به غیر سوزن مژگان که زد رفو گستاخ . واله ٔ هروی (از آن
رفو کردنلغتنامه دهخدارفو کردن . [ رَ / رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لقط. (منتهی الارب ). رفاء. (مهذب الاسماء). اصلاح کردن و درست کردن جای رفته و سوده یا پاره ٔ جامه . پینه . (یادداشت مؤلف ) : دگر ره شاه رامین را عفو کرددریده بخت رامین ر
کورفولغتنامه دهخداکورفو. [ کُرْ ] (اِخ ) یکی از جزایر یونان که 105000 تن سکنه دارد. مرکز این جزیره هم به همین نام نامیده می شود. این جزیره دارای مناظری زیباست و محصول آن شراب و میوه است . نام قدیمی این جزیره کورسیر بود. (از لاروس ). و رجوع به کورسیر شود.
وارفولغتنامه دهخداوارفو. (اِخ ) نام موضعی است به مازندران سر راه آمل به ساری .(مازندران و استرآباد رابینو ص 132 بخش انگلیسی ).
مرفولغتنامه دهخدامرفو. [ م َ ف ُوو ] (ع ص ) نعت مفعولی از رَفْو. رجوع به رفو شود. || رفو شده .(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی جناس مرکب . رجوع به ابدع البدایع ص 237 و 238 شود.
تکرفولغتنامه دهخداتکرفؤ. [ ت َ ک َ ف ُءْ ] (ع مص ) انبوه و برهم نشسته گردیدن موی و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تکرث موی و جز آن . (از اقرب الموارد). رجوع به تکرث شود.