رنگ باختهلغتنامه دهخدارنگ باخته . [ رَ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) آنکه یا آنچه رنگش را باخته باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده و بیرنگ شده باشد. رنگ پریده . رجوع به رنگ باختن و رنگ پریدن و رنگ پریده شود.
رنگ باختهفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی کسی که رنگ چهرهاش از ترس، بیماری، یا علت دیگر پریده باشد.۲. پریدهرنگ؛ کمرنگشده؛ کهنه.
اتومبیلرانی سرعتmotor racing, auto racing, automobile racing, car racingواژههای مصوب فرهنگستانمسابقۀ سرعتی برای خودروهای تقویتشده در مسیری ویژه یا ازپیشمشخصشده
بارانشوییrainout/ rain-outواژههای مصوب فرهنگستانزدوده شدن مواد زاید از هوا در پی بارش باران یا برف
رنگ رنگلغتنامه دهخدارنگ رنگ . [ رَ رَ ] (ص مرکب ) رنگارنگ . رنگ برنگ . به لونهای مختلف . به رنگهای گوناگون . ملون به الوان مختلف . گوناگون : از باد روی خوید چو آب است موج موج وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ . خسروانی .هم از آشتی را
رنگ پریدهلغتنامه دهخدارنگ پریده . [ رَ پ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه یا آنچه رنگ آن پریده باشد. کسی که رنگ چهره اش از ترس یا خشم یا بیماری پریده باشد. رنگ باخته . رجوع به رنگ پریدن و رنگ باختن و رنگ باخته شود.
پیسکmottleواژههای مصوب فرهنگستانلکهها یا خالهای پرشمار و کوچک و رنگباخته و نامنظم و بدون مرز در برگ یا دیگر اندامهای گیاه
لکهسوزscald 2واژههای مصوب فرهنگستانزخملکههایی عمدتاً رنگباخته و گاه شفاف که به نظر ناشی از سوختگی با آب داغ میآیند
پریدهلغتنامه دهخداپریده . [ پ َ دَ / دِ ] (ن مف ) پروازکرده . طیران کرده . || تبخیرشده . متصاعدشده . || زائل شده . نابودشده .- رنگ پریده ؛ رنگ باخته . رنگ رفته . کم رنگ شده .
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
رنگلغتنامه دهخدارنگ . [ رَ ] (اِ) لون . (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام ). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه ٔ نور در روی اجسام پدید آید. (ناظم الاطباء). آرنگ . گون . گونه . (برهان قاطع). صِبْغ. (مهذب الاسماء). صِباغ . صِب
رنگلغتنامه دهخدارنگ . [ رِ ] (اِ) آهنگ مخصوص رقص . آهنگی که بتوان با آن رقصید .- یک رِنگی ؛ آوازی که تابع یک مقام باشد مثل شهرآشوب . (فرهنگ نظام ).
رنگفرهنگ فارسی عمید۱. نمود اشیا بر اثر بازتاب نور از آنها.۲. مادهای تهیهشده از مواد معدنی، گیاهی، یا روغنی که برای رنگآمیزی یا نقاشی به کار میرود.۳. [مجاز] رواج؛ رونق: ◻︎ به خان اندر آی ار جهان تنگ شد / همه کار بیبرگ و بیرنگ شد (فردوسی: ۶/۴۳۱).۴. [مجاز] مکر؛ حیله؛ فریب؛ فسون: ◻︎ آمد آن ماه دوه
درنگلغتنامه دهخدادرنگ . [ دَ رَ ] (اِخ ) (کوه ...) رشته کوه ساحلی فارس در جنوب ایران بین دلتای رود مند و بندر کنگان . طرفی از آن که محاذی خلیج فارس است بسیار پر شیب است . مرتفعترین قله ٔ آن 1243 متر ارتفاع دارد. (از دائرةالمعارف فارسی ). بحرالظلمة. (یادداشت م
درنگلغتنامه دهخدادرنگ . [ دَ رَ / دِ رَ ] (اِ صوت ) صدایی باشد که از نواختن ناقوس و تار ساز و شکستن چینی و آبگینه و امثال آن برآید. (برهان ) (جهانگیری ). آواز تار و طنبور و نقاره و صدای گرز و شمشیر، و آن تبدیل ترنگ است . (آنندراج ). لغتی است در جرنگ که صدای ز
درنگلغتنامه دهخدادرنگ . [ دِ رَ ] (اِ) تأخیر. (برهان ) (جهانگیری ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). دیرکرد. ضد عجله . مقابل شتاب . کسی که به شغلی مشغول باشد و دیرگه به آن کار ماند. (اوبهی ). دیری و تأخیر. (ناظم الاطباء). کندی . آهستگی . فرصت . (غیاث ). بطوء. (دهار). آرامی . مماطله . اهمال . امروز و
درنگادرنگلغتنامه دهخدادرنگادرنگ . [ دَ رَ دَ رَ / دِ رَ دِ رَ ] (اِ صوت ) (از: درنگ + َا + درنگ ) ترنگاترنگ . آواز کردن زه کمان . (ناظم الاطباء). صدای طبل و کوس که پیاپی بنوازند. (از شعوری ج 1 ص 439</spa
درویش رنگلغتنامه دهخدادرویش رنگ . [ دَرْ رَ ] (ص مرکب ) به رنگ و سیرت و حال درویشان . درویش صفت : چو دید آن خردمند درویش رنگ که بنشست و برخاست بختش به جنگ .سعدی .