رهیلغتنامه دهخدارهی . [ رَ ] (اِخ ) اصفهانی . محمدابراهیم مشهور به قصاب . متوفای 1226 هَ . ق . از گویندگان اصفهان بود. بیت زیر از اوست :تا کی بود به حسرت چشمم به راه ماهی یارب مباد هرگز چشم کسی به راهی . (از قاموس الاعلام ترکی )
رهیلغتنامه دهخدارهی . [ رَ ] (اِخ ) تهرانی . سلطانعلی بیگ نواده ٔ علی قلی خان شاملو، از گویندگان قرن یازدهم هجری بود. بیت زیر از اوست :از خرابی می گذشتم منزلم آمد بیاددست وپا گم کرده ای دیدم دلم آمد بیادسربه هم آورده دیدم برگهای غنچه رااجتماع دوستان یکدلم آمد بیاد. <p cla
رهیلغتنامه دهخدارهی . [ رَ ] (اِخ ) مشهدی . مولانا شاه محمود. از گویندگان و نقاشان قرن دهم در مشهد بود و رهی تخلص می کرد و به سبک قدما شعر می گفت . رباعی زیر از اوست :آن شوخ که درد او به درمان ندهم مردن ز غمش به صدجهان جان ندهم چون غمزه ٔ او خوش است با ریش دلم صد کعبه به یک خ
رهیلغتنامه دهخدارهی . [ رُ ها ] (اِخ ) شهری است ، از آن شهر است زید رهاوی بن ابی انیسة، و یزید رهاوی بن سنان و حافظ عبدالقادر رهاوی . (منتهی الارب ).
رهیفرهنگ فارسی عمید۱. رونده؛ راهافتاده؛ رهرو.۲. مسافر.۳. غلام؛ بنده؛ چاکر: ◻︎ کمند از رهی بستد و داد خم / بینداخت خوار و نزد هیچ دم (فردوسی: ۱/۲۰۰).
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
رهنگاشت 1road mapواژههای مصوب فرهنگستاننگاشت حاصل از شناسایی و ارزیابی تحولات آینده که حرکت بهسوی اهداف موردنظر را در اختیار تصمیمسازان قرار میدهد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
رهیکلغتنامه دهخدارهیک . [ رَ ] (ع ص ) سخت سوده و شکسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
رهیدنیلغتنامه دهخدارهیدنی . [رَ دَ ] (ص لیاقت ) رَستَنی . سزاوار رهایی . لایق رهیدن و رستن . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به رهیدن شود.
رهیکلغتنامه دهخدارهیک . [ رَ ] (اِ مصغر) ظاهراً مصغر یا صورتی از رهی است : حسین کردنام از عرب که رهیک اصفهبد بود بر قراجه افتاد. (تاریخ طبرستان ). اصفهبد شهریار را که پیش من فرستاده دیده ام و دانسته اما بباید که رهیک از مخدوم بدید باشد، پادشاهی که در حق خدمتکار چندین ش
رهیاءةلغتنامه دهخدارهیاءة. [ رَهَْ ی َ ءَ ](ع مص ) گران گردانیدن یک تنگ بار نسبت به تنگ بار دیگر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || پرآب شدن هردو چشم از مشقت و تعب یا از پیری . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || تباه و نااستوار کردن رای . || نااستوار کردن
رنیلغتنامه دهخدارنی . [ ] (اِ) صاحب فرهنگ شعوری آرد: بمعنی رهی است یعنی بنده و غلام . شاید لهجه ٔ محلی باشد.
کمینهفرهنگ مترادف و متضاد۱. حداقل، دستکم ۲. کمتر ۳. اینبنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی ≠ بیشینه، حداکثر، مهینه
بی بالادلغتنامه دهخدابی بالاد. (ص مرکب ) بی جنیبت : من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی بالاد. فرالاوی .رجوع به بالاد شود.
چیریلغتنامه دهخداچیری . (حامص ) چیرگی . چیربودن .- چیری کردن ؛ تسلط و برتری نشان دادن : رَهی از هنر گر چه چیری کندنباید بر شه دلیری کند.اسدی (گرشاسب نامه ).
نگارنگارلغتنامه دهخدانگارنگار. [ ن ِ ن ِ ] (نف مرکب ) نگارنگارنده . صورت ساز : نگار ایزد بی چونی ای نگار رهی زهی نگارنگار و زهی نگارگری .سوزنی .
رهیکلغتنامه دهخدارهیک . [ رَ ] (ع ص ) سخت سوده و شکسته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
رهیدنیلغتنامه دهخدارهیدنی . [رَ دَ ] (ص لیاقت ) رَستَنی . سزاوار رهایی . لایق رهیدن و رستن . (از یادداشت مؤلف ). رجوع به رهیدن شود.
رهی شیرازیلغتنامه دهخدارهی شیرازی . [ رَ ی ِ شی ] (اِخ ) مجد همگر. (فرهنگ سخنوران ). رجوع به مجد همگر شود.
رهی طهرانیلغتنامه دهخدارهی طهرانی . [ رَ ی ِ طِ ] (اِخ ) میرزا محمدعلی . از منشیان و گویندگان عهد فتحعلیشاه بود. رجوع به فرهنگ سخنوران شود.
رهیکلغتنامه دهخدارهیک . [ رَ ] (اِ مصغر) ظاهراً مصغر یا صورتی از رهی است : حسین کردنام از عرب که رهیک اصفهبد بود بر قراجه افتاد. (تاریخ طبرستان ). اصفهبد شهریار را که پیش من فرستاده دیده ام و دانسته اما بباید که رهیک از مخدوم بدید باشد، پادشاهی که در حق خدمتکار چندین ش
خرهیلغتنامه دهخداخرهی . [ خ َ رَ ] (اِخ ) عبدالسلام بن عبدالرحمن بن ابراهیم الخرهی الشیرازی مکنی به ابوالفتح .از اهل علم و فضل بود و مذهب شافعی داشت . او به اصفهان حدیث می گفت و ابوعبداﷲ محمدبن غانم بن احمد حداد و جز او از او برای ما نقل حدیث کردند. مرگ او به اصفهان بعد از سال <span class="hl
فرهیلغتنامه دهخدافرهی . [ ف َرْ رَ ] (اِ) فره . فر. خوره . (یادداشت بخط مؤلف ). فرّ و شان و شوکت و شکوه و عظمت و افزونی داشتن . (برهان ) : به مردی ودانایی و فرهی بزرگی و آیین شاهنشهی .فردوسی .همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی
گمرهیلغتنامه دهخداگمرهی . [ گ ُ رَ ] (حامص مرکب ) گمراهی . بی راهی . گم کردگی راه . غی . ضلالت . غوایت : زده سر ز آیین و دین بهی رسیده به دل کژی و گمرهی . فردوسی .تا زنده ای زی گمرهی سازنده ای با ناسزا. ناص
نورهیلغتنامه دهخدانورهی . [ ن َ / نُو رَ ] (اِ مرکب ) نورهان . نوراهان . (رشیدی ) (برهان ). رجوع به نورهان در تمام معانی شود : آدمش نورهی چو پیش کشیدجان او جام اصفیا بخشید.سنائی (از رشیدی ).
مکرهیلغتنامه دهخدامکرهی . [ م ُ رَ ] (حامص ) مُکْرَه بودن . حالت و چگونگی مُکْرَه : آنچنان خوش کس رود در مکرهی کس چنان رقصان رود در گمرهی . مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 238).و رجوع به مُکْرَه و مکرهاً شو