ساغر زدنلغتنامه دهخداساغر زدن . [ غ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) شراب خوردن . (آنندراج ). ساغر کشیدن . ساغر خوردن . ساغر نوشیدن . بکار آب بودن . جام پیمودن و نوشیدن و خوردن و زدن . ساغر نوشیدن و خوردن و کشیدن . جام و ساغر بر سر کشیدن و بر تارک کشیدن . شراب زدن . دریا کشیدن . دریاها را بر سر کشیدن . خم لب
ساغر زدنفرهنگ مترادف و متضادساغر کشیدن، شراب خوردن، شراب نوشیدن، بادهگساری کردن، می زدن، باده نوشیدن، بادهنوشی کردن
جعبۀ کورهsaggar/ saggerواژههای مصوب فرهنگستانجعبهای دیرگداز که بدنۀ سرامیکی را برای پخت در آن میگذارند و سپس در داخل کوره قرار میدهند
شاغرلغتنامه دهخداشاغر. [ غ ِ ] (ع اِ) نام گشنی از شتران . (منتهی الارب ). فحل من آبال العرب . (اقرب الموارد). || (ص ) بلد شاغر؛ بعید من الناصر و السلطان . (اقرب الموارد). مکان شاغر؛ جای خالی از مانع و نگهبان . (ناظم الاطباء). رجوع به شاغره شود.
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست . (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص <span class="hl"
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِ) کفل حیوانات . (در زبان شعری ) و به این معنی ترکی است . (فرهنگ نظام ).ظاهراً به این معنی ساغری است . رجوع به ساغر شود.
سنگ در ساغر زدنلغتنامه دهخداسنگ در ساغر زدن . [ س َ دَ غ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از توبه کردن و شیشه شکستن باشد. (از آنندراج ) : سنگ در ساغر نیک و بد ایام زنندوز کف سنگدلان نصفی ساغر گیرند.مجیرالدین بیلقانی .
ساغرفرهنگ فارسی عمیدظرفی برای باده خوردن که از بلور یا طلا یا نقره یا چیز دیگر درست کنند؛ جام؛ پیالۀ شرابخوری.⟨ ساغر خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ ساغر زدن⟨ ساغر زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] شراب خوردن؛ باده نوشیدن با ساغر.⟨ ساغر کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = ⟨ ساغر زدن&la
ساغر بوئیدنلغتنامه دهخداساغر بوئیدن . [ غ َدَ ] (مص مرکب ) ساغر پیمودن . ساغر زدن : نگشاید دلم چوغنچه اگرساغر لاله گون نبوید باز.حافظ (از آنندراج ).
ساغر خوردنلغتنامه دهخداساغر خوردن . [ غ َ خوَر / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) شراب خوردن . (آنندراج ). ساغر زدن . ساغرکشیدن . ساغر نوشیدن . جام یا پیاله نوشیدن . (استینگاس ). باده خوردن . می خوردن : من خاک پای آنکسم کز خون دل ساغر خوردتا راز
ساغرکشیلغتنامه دهخداساغرکشی . [ غ َ ک َ/ ک ِ ] (حامص مرکب ) ساغر خوردن . (آنندراج ) (استینگاس ). باده کشیدن . جام کشیدن . می کشیدن . ساغر زدن . ساغر نوشیدن . باده پیمودن . باده نوشیدن . باده خوردن . صراحی کشیدن . پیاله زدن . پیاله کشیدن . پیاله نوشیدن . پیمانه ز
بطاق ابروی کسی کاری کردنلغتنامه دهخدابطاق ابروی کسی کاری کردن . [ ب ِ ق ِ اَ ی ِ ک َ ک َ دَ ](مص مرکب ) به یاد او کاری کردن . (غیاث ). بیاد کسی کاری کردن و این اکثر با شراب زدن و هرچه بر این معنی بود چون ساغر زدن و خوردن و جام کشیدن مستعمل می شود. (آنندراج ). بطاق ابروی کسی می خوردن و زدن . بیاد کسی شراب خوردن .
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست . (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص <span class="hl"
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِ) کفل حیوانات . (در زبان شعری ) و به این معنی ترکی است . (فرهنگ نظام ).ظاهراً به این معنی ساغری است . رجوع به ساغر شود.
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمه ٔ اول قرن سیزدهم است . وی پسر میرزا سعید، کلانتر سراب وگرمرود و از میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنه ٔ تبریز کرده است . ادیبی زبان دان و حریفی نکته پرور و سخن
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) تخلص محمد ابراهیم سه دهی اصفهانی از شعرای متأخر و از مداحان منوچهرخان معتمدالدوله حکمران اصفهان است . رجوع به تذکره ٔ مدائح معتمدیه تألیف محمدعلی بهار اصفهانی نسخه ٔ کتابخانه ٔ مجلس ص 234 و نسخه کتابخانه ٔ دانشکده ٔ ادب
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) قصبه ای است از ملک دکن . (برهان ) (جهانگیری ). قصبه ای است از دکن قریب بیدر که شیله ٔ ساغری که پارچه ای است معروف بدان منسوب است . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). به کاف فارسی نیز صحیح است زیرا که لفظ هندی الاصل است بمعنی چشمه ٔ آب ، و دور نیست که معنی ق
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست . (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص <span class="hl"
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِ) کفل حیوانات . (در زبان شعری ) و به این معنی ترکی است . (فرهنگ نظام ).ظاهراً به این معنی ساغری است . رجوع به ساغر شود.
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمه ٔ اول قرن سیزدهم است . وی پسر میرزا سعید، کلانتر سراب وگرمرود و از میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنه ٔ تبریز کرده است . ادیبی زبان دان و حریفی نکته پرور و سخن
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) تخلص محمد ابراهیم سه دهی اصفهانی از شعرای متأخر و از مداحان منوچهرخان معتمدالدوله حکمران اصفهان است . رجوع به تذکره ٔ مدائح معتمدیه تألیف محمدعلی بهار اصفهانی نسخه ٔ کتابخانه ٔ مجلس ص 234 و نسخه کتابخانه ٔ دانشکده ٔ ادب
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) قصبه ای است از ملک دکن . (برهان ) (جهانگیری ). قصبه ای است از دکن قریب بیدر که شیله ٔ ساغری که پارچه ای است معروف بدان منسوب است . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). به کاف فارسی نیز صحیح است زیرا که لفظ هندی الاصل است بمعنی چشمه ٔ آب ، و دور نیست که معنی ق