سال مهلغتنامه دهخداسال مه . [ ل ِ م َه ْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سال قمری باشد و آن سیصد و پنجاه و چهار روز است . (برهان ).
سال مهلغتنامه دهخداسال مه .[ م َه ْ ] (اِ مرکب ) تاریخ است و آن حساب نگاه داشتن سال و ماه و روز باشد. (برهان ). ماه و روز. (جهانگیری ). حساب سال و ماه نگاه داشتن و آن را روزمه نیز گویند و تاریخ و توریخ مأخذش از این لفظ فارسی بوده و آن را ماه روز نیز گفته اند. (آنندراج ) :</spa
سال مهفرهنگ فارسی عمیدحساب سال و ماه؛ تاریخ: ◻︎ شدش فرامش آن سالمه که شهر تو را / فروگرفت به نیرنگ و تنبل و دستان (مسعودسعد: لغتنامه: سالمه).
بادبانک سکانشsteering sail, studding sailواژههای مصوب فرهنگستانبادبانی کوچک در جلوی شناورهای بادبانی که بیش از آنکه برای پیشرانش به کار رود، از آن برای هدایت شناور استفاده میکنند
کاسهنمد میللنگcrankshaft seal,crankshaft oil sealواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای نفوذناپذیر برای جلوگیری از نشت روغن از اطراف میللنگ
نقشة بادبانبندیrigging plan, sail plan, sail draughtواژههای مصوب فرهنگستاننقشهای که مساحت و چگونگی چینش همة بادبانها و نیز نحوة به هم بستن آنها را نشان میدهد
ماه روزهلغتنامه دهخداماه روزه . [ زَ/ زِ ] (اِ مرکب ) تاریخ و آن را سال مه نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری ). به معنی سال مه باشد که به عربی تاریخ گویند و آن حساب نگاه داشتن سال و ماه و روز است . (برهان ). به معنی روز ماه است که نوشته شده که مأخذ تاریخ عربی گردیده ا
سال و مهلغتنامه دهخداسال و مه . [ل ُ م َه ْ ] (ترکیب عطفی ، ق مرکب ) همیشه : گوش تو سال و مه سرود و سرودنشنوی نوبه ٔ خروشان را. رودکی .شاد باش و دو چشم دشمن توسال و مه از گریستن چو وننگ . فرخی (دیوان ص <span c
مهلغتنامه دهخدامه . [ م ِه ْ ] (ص ، اِ) بزرگ و سردار قوم . (آنندراج ). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه . (اوبهی ). مقدم . سرور. مقابل که : یکی داستان زد بر این مرد مه که درویش را چون برانی ز ده . فردوسی .سپهبد ز کوه اندرآمد به
لالالغتنامه دهخدالالا. (اِ) غلام و بنده و خادم و خدمتکار. (برهان ). لَله . چاکر. خواجه (به معنی متداول امروز) . مربی مرد طفل را. مقابل دایه و دایگان . مرد پیری که مربی و مواظب خدمت بزرگ زادگان باشد... و در این ازمنه لَله خوانند چنانکه خدمتکار قدیم و پیر از کنیزان را دادا گویند و بی الف مشهور
ساللغتنامه دهخداسال . (اِخ ) از بلاد و نواحی قدیم هند وسطی است بنوشته ٔ کتاب باج پران . (از تحقیق ماللهند ص 150).
ساللغتنامه دهخداسال . (اِخ ) نهری است در روسیه که به رودخانه ٔ دن میپیوندد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
ساللغتنامه دهخداسال . [ ل ل ] (ع اِ) جای رفتن آب در رود. (مهذب الاسماء). وادی فراخ دور تک درختناک . ج ، سُلاّ ن ، سوّال . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
ساللغتنامه دهخداسال . (اِ) شکسته ٔ سیاه اَل در لهجه ٔ گیلان . رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 259 و سیاه ال در این لغت نامه شود.
پیرارساللغتنامه دهخداپیرارسال . (اِ مرکب ، ق مرکب ) پیرار. سال پیش از سال گذشته . دو سال قبل از سال حاضر. سال پیش از پارسال . عام عام اول : پیرارسال کو سوی ترکان نهاد روی بگذاشت آب جیحون با لشکری گران .فرخی .
پیران ساللغتنامه دهخداپیران سال . (اِ مرکب ، ق مرکب ) ایام پیری . روزگار پیری . گاه پیری : گفت کاندیشه نیستت ز وبال که نهی تهمتم به پیران سال . ناصرخسرو.دوستان هیچ مپرسید که چون شد حالم با جوانی نظر افتاد بپیران سالم .<p class="
نوساللغتنامه دهخدانوسال . [ ن َ / نُو ] (اِ مرکب ) سال نو داغدیدگانی . عید یا سال نو بعد از مرگ کسی . (یادداشت مؤلف ).
خردساللغتنامه دهخداخردسال . [ خ ُ ] (ص مرکب ) کم سال . جوان . طفل . (ناظم الاطباء). مقابل سالخورده . (آنندراج ). صغیر. مقابل کلانسال و کهن سال . (یادداشت بخط مؤلف ) : که دانست کاین کودک خردسال شود با بزرگان چنین بدسگال ؟ نظامی .هنوز