سبللغتنامه دهخداسبل . [ س َ ب َ ] (اِخ ) نام موضعیست نزدیک یمامه . (منتهی الارب ). موضعی در بلاد رباب نزدیک یمامه . (معجم البلدان ).
سبللغتنامه دهخداسبل . [ س َ ب َ ] (اِخ ) ابن العجلان طائفی . صحابی است . || نام پدر هبیرة محدث است . (منتهی الارب ).
سبللغتنامه دهخداسبل . [ س َ ب َ ] (ع اِ) مرضی باشد از امراض چشم و آن مویی است که در درون پلک چشم برمی آید، و پرده ای را نیز گویند که در چشم بهم رسد، و بعضی گویند به این معنی عربی است . (برهان ). علتی است چشم را که موی فرود پلک برآید. (شرفنامه ). پرده ای در چشم که از ورم عروق آن در سطح ملتحمه
سبللغتنامه دهخداسبل . [ س َ ب َ ] (ع مص ) رد کردن چیزی بکسی در راه خدا. || دشنام دادن . ناسزا گفتن . (دزی ج 1 ص 629). || (اِ) باران که از ابربرآمده و تا زمین نرسیده باشد. (منتهی الارب ). باران بمیان آسمان و زمین . (مهذب الاس
شبللغتنامه دهخداشبل . [ ش َ ] (ع مص ) در اصطلاح دوزندگان از چند قسمت طولی شی ٔ را به یکدیگر دوختن . (از دزی ج 1 ص 724).
شبللغتنامه دهخداشبل . [ ش ِ ] (اِخ ) نام چند تن از محدثان است از جمله : شبل بن عباد مکی و شبل بن العلاء و شبل بن شریق و عبدالرحمن بن شبل و شیبان بن شبل . (منتهی الارب ).
شبللغتنامه دهخداشبل . [ ش ِ ] (ع اِ) شیربچه وقتی که شکارکند. (منتهی الارب ). ج ، اشبال وشبال و شبول و اشبل . (اقرب الموارد) (شرح قاموس ).
شبیللغتنامه دهخداشبیل . [ ش ُ ب َ ] (اِخ ) ابن عزرة بن عمیرالضبعی . راویة و خطیب و شاعر و نسابه از مردم بصره . کتابی در غریب لغت دارد ودر آغاز هوادار خوارج بود و سپس از آن رأی عدول کرد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 230). از علماء و
شبیللغتنامه دهخداشبیل . [ ش ُ ب َ ] (اِخ ) قبیله ٔ کوچکی است که نزدیکی جبزان مقر دارند و تعدادشان از هزار نفر تجاوز نمیکند. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581).
سبلاتلغتنامه دهخداسبلات . [ س ُ ب ُ ] (اِخ ) کوهی است از کوههای آجاء و مواسل از نصر. (معجم البلدان ).
سبلانلغتنامه دهخداسبلان . [ س َ ب َ ] (اِخ ) سولان ، و آن کوهی باشد نزدیک اردبیل . (برهان ). کوهی است عظیم و بلند در حوالی اردبیل و بشرافت مشهور و بسیاری از اهل اﷲ در آن کوه عبادت گزیده و ریاضت کشیده اند. (آنندراج ). نام کوهی عظیم مشرف به اردبیل از آذربایجان . (معجم البلدان ). کوهی است از کوهه
سبلانلغتنامه دهخداسبلان . [ س َ ب َ ] (اِخ ) لقب سالم مولی مالک بن اوس و ابراهیم بن زیاد و خالدبن عبداﷲ شیخ خالدبن دهقان . (منتهی الارب ).
سبلانیلغتنامه دهخداسبلانی . [ س َ ب َ نی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به سبل : رجل سبلانی ؛ مرد درازبروت . (منتهی الارب ). || منسوب به سبلان کوه .
هبیرةلغتنامه دهخداهبیرة. [ هَُب َ رَ ] (اِخ ) ابن سَبَل از صحابه است . ابن سعد و بغوی از طریق ابن جریح روایت کرده اند که هنگامی که پیغمبر از مدینه به طائف رفت ،هبیرةبن سبل ثقفی را جانشین خود در مدینه قرار داد.و نیز عبدالرزاق از ابن جریح روایت کرده که اول کسی که در مکه بعد از فتح آن به امر پیغم
طرقلغتنامه دهخداطرق . [ طُ رُ ] (ع اِ) ج ِ طریق . راهها.- وزارت طرق ؛ وزارتی که اداره ٔ شاهراه ها کند به ساختن و ترمیم . وزارت راه . (فرهنگستان ).|| نحوه ها. نمطها : ارتفاعات آن را حاصل میکند و به سبل و طرق آن میرساند. (تاریخ بیهقی ).
بانیلغتنامه دهخدابانی . (اِخ ) المدنی الحنفی . محمدبن عمر از نویسندگان قرن سیزدهم هجری . او راست : سبل السلام فی حکم آباء سید الانام . (از معجم المطبوعات ).
علینقی گنابادیلغتنامه دهخداعلینقی گنابادی . [ ع َ ن َ ی ِ گ ُ ] (اِخ ) وی شاعر بود و او رادیوانی است به نام «صراط الجنة» که در سال 1216 هَ . ق . از نظم آن فراغت یافت . و نیز شرحی بر این دیوان به نام «سبل المعرفة» دارد. (از الذریعه ج 9
سبلت سست کردنلغتنامه دهخداسبلت سست کردن .[ س ِ ل َ س ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) عجز و فروتنی کردن . (رشیدی ) (انجمن آرا) (مجموعه ٔ مترادفات ) : بجام مردمان سبلت مکن سست شراب لعل تو خونابه ٔ تست . میرخسرو (از انجمن آرا).|| ضعیف و ناتوان کردن و کم
سبلاتلغتنامه دهخداسبلات . [ س ُ ب ُ ] (اِخ ) کوهی است از کوههای آجاء و مواسل از نصر. (معجم البلدان ).
سبلانلغتنامه دهخداسبلان . [ س َ ب َ ] (اِخ ) سولان ، و آن کوهی باشد نزدیک اردبیل . (برهان ). کوهی است عظیم و بلند در حوالی اردبیل و بشرافت مشهور و بسیاری از اهل اﷲ در آن کوه عبادت گزیده و ریاضت کشیده اند. (آنندراج ). نام کوهی عظیم مشرف به اردبیل از آذربایجان . (معجم البلدان ). کوهی است از کوهه
سبلانلغتنامه دهخداسبلان . [ س َ ب َ ] (اِخ ) لقب سالم مولی مالک بن اوس و ابراهیم بن زیاد و خالدبن عبداﷲ شیخ خالدبن دهقان . (منتهی الارب ).
مسبللغتنامه دهخدامسبل . [ م ُ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر اسبال . رجوع به اسبال شود. || شخص دراز بروت و سبلت . (اقرب الموارد). مُسبَل ، مُسَبِّل ، مُسَبَّل . اَسبل . || آنکه ازار را دراز کند و بر زمین کشان رود از تکبر. (منتهی الارب ). || (اِ) نره . (منتهی الارب ). ذَکر. (اقرب الموارد از لس
مسبللغتنامه دهخدامسبل . [ م ُ ب َ ](ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسبال . رجوع به اسبال شود. || مرد درازبروت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به مُسبِل ، مُسَبِّل و مُسَبَّل شود.
مسبللغتنامه دهخدامسبل . [ م ُ س َب ْ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر تسبیل . رجوع به تسبیل شود. || درازبروت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مُسبَل ، مُسبِل . مُسَبِّل . || پیر زشت رو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || در اصطلاح فقهی ، سبیل شده . سبیل قرار داده شده . تملیک العین و تسبیل المنف