ستیلغتنامه دهخداستی . [ س َ ] (اِ) فولاد و آهن . (برهان ) (غیاث ). آهنی سخت بود مانند پولاد. (فرهنگ اسدی نخجوانی ). آهن و پولاد (آنندراج ) : زمین چون ستی بینی و آب رودبگیرد فراز و بیاید فرود. ابوشکور. || ظاهراً از ریشه ٔاوستایی «س
ستیلغتنامه دهخداستی . [ س ِت ْ تی ] (اِخ ) بنت موسی الکاظم . (تاریخ گزیده ص 206). دختر حضرت موسی بن جعفر معروف به معصومه علیهاالسلام . رجوع به فاطمه شود.
ستیلغتنامه دهخداستی . [ س ِت ْ تی ] (ع اِ) برای خطاب به زن آید، یعنی ای شش جهات من ، یا آن ملحون است و صواب سیدتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) : ستی و مهستی را برغزلهاشبی صد گنج بخشی در مثلها. نظامی .هم سرش را شانه میکرد آن ستی
ستیفرهنگ فارسی عمید۱. پولاد.۲. آهن.۳. سرنیزه: ◻︎ جهان چون ستی بینی و آب رود / بگردد فراز و بیابد فرود (ابوشکور: مجمعالفرس: ستی).
گشت ارزیابیsite inspectionواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که قبل از برگزاری مناسبتها و رویدادهای گوناگون برای ارزیابی امکانات و تسهیلات یک مقصد و تطابق آن با نیازها و اولویتهای افراد و مؤسسات ذیربط برگزار میشود
گشت پستچیpostman's round, letter carriers route, itinéraire (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانمسیر حرکت نامهرسان که براساس نشانیهای مرسولات از قبل تنظیم شده است
ستیفغنیلغتنامه دهخداستیفغنی . [ س ُ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به ستیفغنه که از قراء بخاراست . (الانساب سمعانی ).
ستیکنیلغتنامه دهخداستیکنی . [ س ُ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به ستیکن است که از قراء بخاراست . (الانساب سمعانی ).
ستیزگاریلغتنامه دهخداستیزگاری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل ستیزگار و ستیزگر: اپرویز از آنجا که ستیزگاری و بدخویی اورا بود نبشت که ... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105).
ستلغتنامه دهخداست . [ س ِ ] (ع اِ) خانم . (دزی ج 1 ص 631) : ستی و مَهْسِتی را بر غزلهاشبی صد گنج بخشی در مثلها. نظامی (خسرو و شیرین ).رجوع به ستی شود.
ستیفغنیلغتنامه دهخداستیفغنی . [ س ُ ف َ ] (ص نسبی ) منسوب به ستیفغنه که از قراء بخاراست . (الانساب سمعانی ).
ستیکنیلغتنامه دهخداستیکنی . [ س ُ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به ستیکن است که از قراء بخاراست . (الانساب سمعانی ).
ستیزگاریلغتنامه دهخداستیزگاری . [ س ِ ] (حامص مرکب ) عمل ستیزگار و ستیزگر: اپرویز از آنجا که ستیزگاری و بدخویی اورا بود نبشت که ... (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105).
درازدستیلغتنامه دهخدادرازدستی . [ دِ دَ ] (حامص مرکب ) درازدست بودن . حالت و کیفیت درازدست . طول ید. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درازدست شود. || سلطه . سلطان . سلاطت . (یادداشت مرحوم دهخدا). غلبه . تسلط. || تطاول . (یادداشت مرحوم دهخدا). ستم و تعدی . (غیاث ). کنایه از غارت و جور وستم . (لغت
درجستیلغتنامه دهخدادرجستی . [ دَ ج َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان قهستان بخش مرکزی شهرستان سیرجان ، واقع در 4هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و سر راه شوسه ٔکرمان به سیرجان . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
درستیلغتنامه دهخدادرستی . [ دُ رُ ] (حامص ) راستی . (آنندراج ). صدق . صحت . حقیقت . واقع : درشت است پاسخ ولیکن درست درستی درشتی نماید نخست . ابوشکور.که میراث بود از شه کیقباددرستی بدان بد کیان را نژاد. فردو