شخنلغتنامه دهخداشخن . [ ش َ خ َ ] (اِ) خراش . خلیدن و فرورفتن چیزی باشد. (برهان ). خراش . (نظام ). خراشیدن . (جهانگیری ) (سروری ). خراشیدگی . (رشیدی ) : تا ز بوی نسترن یابد دل مردم قرارتا ز زخم خاربن یابد تن مردم شخن .قطران .
شیخینلغتنامه دهخداشیخین . [ ش َ خ َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ شیخ . || (اِخ ) لقب ابوبکربن ابی قحافه و عمربن الخطاب : پسر سماک گفت این خلیفه بر راه شیخین میرود یعنی ابوبکر و عمر (رض ) تا فرمان وی برابر فرمان پیغامبر است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</spa
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعل
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرمی . (اقرب الموارد).
عدیم النظیرلغتنامه دهخداعدیم النظیر. [ ع َ مُن ْ ن َ ] (ع ص مرکب ) بی نظیر. بی همتا : در عهد خویش عدیم النظیر بود. (ترجمه ٔیمینی ص 238). در فنون آداب و... در سخندانی و سخن آرایی عدیم النظیر و وحیدالدهر است . (تاریخ قم ص <span class="hl" dir="
رموزلغتنامه دهخدارموز. [ رُ ] (ع اِ) ج ِ رمز. (اقرب الموارد). رمزها. رجوع به رمز شود : این سخن از اشارات و رموز متقدمان است . (کلیله و دمنه ). و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال ... و شرح رموز و اشارات تقدیم نموده آید. (کلیله و دمنه ). در رموز متقدمان ... نخوانده ای که م
دراززبانیلغتنامه دهخدادراززبانی . [ دِ زَ ] (حامص مرکب ) دراززبان بودن . حالت و کیفیت دراززبان . || سخن آرایی و فصاحت . || عربده و غوغا. (ناظم الاطباء). گستاخی درگفتار: شاپور آن دختر به شهر آورد و جامه های نیکو او را درپوشانید... پس یک روز دختر دراززبانی می کرد. شاپور گفت : چرا چنین همی گویی ندانی
افصحلغتنامه دهخداافصح . [اَ ص َ ] (ع ن تف ) فصیح تر در بیان و سخن آرایی . (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج ). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اَذرَع . تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف ): هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28). - <span class="h
بلاغاتلغتنامه دهخدابلاغات . [ ب َ ] (ع اِ) ج ِ بَلاغ . (ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلاغ شود. || سعایت وسخن آرائیها بدروغ . (منتهی الارب ). وشایات و سخن چینی ها، گویی آن جمع بلاغة است ، گویند «لایفلح أهل البلاغات ». (از اقرب الموارد). || سخن آرایی ها. چیره زبانیها :
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ ] (اِ) سخون . پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه ، لفظ، عبارت )، از اوستا «سخور» (اعل
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س َ] (ع مص ) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناک بودن . || (اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی . (منتهی الارب ). تب ، و گفته شده است گرمی . (اقرب الموارد).
سخنلغتنامه دهخداسخن . [ س ُ خ ُ ] (ع مص ) گرم بودن . (اقرب الموارد). گرم گردیدن . (منتهی الارب ). || محزون بودن . (از اقرب الموارد). اشک گرم گریستن یعنی محزون بودن . (منتهی الارب ).
درشت سخنلغتنامه دهخدادرشت سخن . [ دُ رُ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) که به تندی و خشونت سخن گوید. فَظّ. (زمخشری ) : سخن ندانم گفتن همی ز تنگدلی چنین درشت سخن گشته ام به صلح و به جنگ . فرخی .سخن نگفتی وچون گفتی سنگ منجنیق بود که در آبگینه خانه ا
دیرسخنلغتنامه دهخدادیرسخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) بطی ءالکلام . (یادداشت مؤلف ). که سخن به کندی ادا کند.
پهلوانی سخنلغتنامه دهخداپهلوانی سخن . [ پ َ ل َ س ُ خ َ ] (اِ مرکب ) سخن پهلوی . زبان پهلوی . || (ص مرکب ) که بپهلوی سخن گوید. که سخن و زبان پهلوی داند : یکی پیر بد پهلوانی سخن بگفتار و کردار گشته کهن . فردوسی .ورا نام کندز بدی پهلوی
تازه سخنلغتنامه دهخداتازه سخن . [ زَ / زِ س ُ خ ُ / خ َ ] (ص مرکب ) مجازاً، خوش سخن . نیکوگفتار. تازه گوی . نوپرداز : گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا. <p class=
خام سخنلغتنامه دهخداخام سخن . [ س ُ خ َ ] (ص مرکب ) کسی که سخن خام و ناسنجیده گوید. || (اِ مرکب ) سخن ناسنجیده را نیز گویند.