سردورلغتنامه دهخداسردور. [ س َ دَ / دُو ] (اِ مرکب ) سرکرده ٔ جاسوسانی که احوال امرا به پادشاهان نویسند. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). رئیس جاسوسان . (ناظم الاطباء).
شیردارلغتنامه دهخداشیردار. (نف مرکب ) آنکه شیر می دهد و شیر دارد. (ناظم الاطباء). لبینة. لبون . لبونة. (منتهی الارب ). || هر چیز که در آن شیر داخل کرده باشند، چنانکه نان و غیره . || شیرمال (در تداول مردم قزوین ). رجوع به شیرمال شود. || دارنده ٔ شیر. دارنده ٔ شیره . گیاه که شیره ٔ سفید دارد. ||
شیردارلغتنامه دهخداشیردار. (نف مرکب ) شیربان . آنکه شیر (اسد) را نگه دارد. (یادداشت مؤلف ) : شیردار آورد به میدانگاه گرد بر گرد صف کشند سپاه . نظامی .شیرداران دو شیر مردم خواریله کردند بر نشانه ٔ کار. نظامی
سپردارلغتنامه دهخداسپردار. [ س ِ پ َ ] (نف مرکب ) بردارنده ٔ سپر و کسی که با خود سپر دارد. (ناظم الاطباء). آن که سپر جنگ دارد. سربازی که سپر در دست دارد. آنکه با سپر مسلح است . تارِس (دهار) : صفی برکشیدند پیش سوارسپردار و ژوبین ور و نیزه دار. <p class="author
سردارلغتنامه دهخداسردار. [ س َ ] (اِخ ) متخلص به یغما. مجموعه ٔ وی بنام سرداریه ساخته و معروف شده است . رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد براون ج 1 ص 217 و 219 و یغمای جندقی شود.
سردارلغتنامه دهخداسردار. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) در پهلوی «سردهار» (قائد، پیشوا، رئیس )، از: سر (رأس ، ریاست ) + دار (از داشتن ). قیاس کنید با سالار، سروان ، ساروان . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمنزله ٔ سر است در پیکر و تن و سپاه به عربی مقدمه گویند و او پیشروهمه ٔ سپاه است و لشکر. رئ
سردورابلغتنامه دهخداسردوراب . [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . دارای 100 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات ، برنج ، پشم ، لبنیات و عسل است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
سردورابلغتنامه دهخداسردوراب . [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بهمئی سردسیر بخش کهکیلویه ٔ شهرستان بهبهان . دارای 100 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آن غلات ، برنج ، پشم ، لبنیات و عسل است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).