سروانلغتنامه دهخداسروان . [ س َرْ ] (اِ مرکب ) مخفف ساروان که بمعنی ساربان و شتربان باشد. (آنندراج ). || رئیس . سرور. || افسر ارتش بالاتر از ستوان یکم و پائین تر از سرگرد. سلطان . (فرهنگ فارسی معین ).- سروان شهربانی ؛ افسری که جزء سازمان شهربانی باشد. سربهر. (فرهنگ
سروانلغتنامه دهخداسروان . [ س َرْ ] (اِخ ) شهرکی است [ از حدود خراسان ] و او را ناحیتی خرد است که الین خوانند و گرمسیر است . و اندر وی خرما خیزد وجایی استوار است . (حدود العالم ). شهرکی از اعمال سیستان . در این شهر میوه های فراوان و انگور و خرمای زیاد یافت شود. و در دومنزلی بست واقع است . (از
سروانفرهنگ فارسی عمید۱. (نظامی) افسر ارتش بالاتر از ستوانیکم را میگویند.۲. [قدیمی] پیشوا و رئیس و سرور. Δ به این معنی سابقاً سلطان میگفتند.
سروانفرهنگ فارسی معین(سَ) (اِ.) افسری که دارای درجة بالاتر از ستوان و پایین تر از سرگرد است و فرماندهی یک گروهان را بر عهده دارد.
شروانلغتنامه دهخداشروان . [ ش ِرْ ] (اِ) به پارسی درخت سرو است و سرو عربی است . (انجمن آرا) (آنندراج ).
شیروانلغتنامه دهخداشیروان . [ شیرْ ] (اِخ ) شهر کوچک و مرکز بخش تابع شهرستان قوچان که در کنار راه شوسه ٔ بجنورد واقع است و مختصات جغرافیایی آن بشرح زیر است : طول جغرافیایی 57 درجه و 55 دقیقه و عرض 37<
شیروانلغتنامه دهخداشیروان . [ شیرْ ] (اِخ ) غوری . از سرکردگان مسعود غزنوی و از مردم غور بود که مسعود در لشکرکشی به غور بروزگار پدر او را با نواخت و صله به سپاه خویش آورد و فرماندهی داد. بیهقی گوید : امیر دانشمندی به رسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری ازآن ِ ابوالحسن و شیر
شیروانلغتنامه دهخداشیروان . [ شیرْ ] (اِخ ) نام شهری در آذربایگان . در روایات بانی آنرا انوشیروان دانسته اند. پس از ویرانی شماخی اصل و قاعده ٔ شیروانات بوده ، سالها سلاطین شیروان شاهیه در آنجا پادشاهی داشته اند و در اواخر صفویه انقراض یافتند. خاقانی شیروانی [ کذا ] مداح منوچهر و مردمان بزرگ در
شیروانلغتنامه دهخداشیروان . [ شیرْ ] (اِخ ) نام یکی از بخش های شهرستان قوچان . حدود: از شمال به بخش باجگیران و دهستان گیفان از شهرستان بجنورد و ازباختر به شهرستان بجنورد و از جنوب به بخش مانه و از خاور به بخش حومه ٔ قوچان محدود است . کلیه ٔ آبادیهای بخش در سر راه شوسه ٔ قوچان و بجنورد واقع است
ناوسروانلغتنامه دهخداناوسروان . [ س َ ] (اِ مرکب ) نظیر سروان در ارتش . (لغات فرهنگستان ). سروان نیروی دریائی .
خسرو خسروانلغتنامه دهخداخسرو خسروان . [ خ ُ رَ / رُ وِ خ ُ رُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پادشاه پادشاهان . شاه شاهان : خرامان شده خسرو خسروان طرفدار چین در رکابش روان .نظامی .
خسروانلغتنامه دهخداخسروان . [ خ ُ رَ / رُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک ، واقع در 20 هزارگزی شمال خاوری فرمهین . این دهکده در دامنه ٔ کوه قرار دارد آب آن از قنات و زه آب رود محلی و محصول آن غلا
خسروانلغتنامه دهخداخسروان . [ خ ُ رَ / رُ ] (اِخ ) قریه ای است چهارفرسنگی مغرب سوریان . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
خسروانلغتنامه دهخداخسروان . [ خ ُ رَ/ رُ ] (اِ) ج ِ خسرو. شاهان . پادشاهان : چنین روز فرخ از آن روزگاربمانده از آن خسروان یادگار. فردوسی .شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلی
خسروانلغتنامه دهخداخسروان . [ خ ُ رُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان ابرشیوه پشت کوه بخش مرکزی شهرستان دماوند، واقع در 24 هزارگزی خاور دماوند و 500 گزی شمال راه شوسه ٔ تهران به مازندران . این دهکده در دامنه واقع و سردسیر است . آب آ