سپیدمیلغتنامه دهخداسپیدمی . [ س َ / س ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) جوهر و عرق می است که چون مصعد شود سرخی آن بسپیدی تبدیل می یابد. (آنندراج ) (انجمن آرا) : غم اگرت بِعِرْق و پی ، زردمیش حریف نی ریز د
اشهبابلغتنامه دهخدااشهباب .[ اِ هَِ ] (ع مص ) سپیدمو شدن اسب . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (زوزنی ). اشهیباب . و رجوع به اشهیباب شود.
سپیدسارلغتنامه دهخداسپیدسار. [ س َ / س ِ ](ص مرکب ) سپیدسر. پیر. پیرمرد. سپیدمو : این آسیا دوان و در او من نشسته پست ایدون سپیدسار درین آسیا شدم . ناصرخسرو.و رجوع به سپیدسر شود.
اشیبلغتنامه دهخدااشیب . [ اَش ْ ی َ ] (ع ص ) سپیدمو و پیر. نعت است از ضرب بر غیر قیاس و لا فَعْلاءَ له . ج ، شیب ، شُیُب . (منتهی الارب ). مؤنثی از لفظ خود بر وزن فعلاء ندارد و از اینرو بجای شیباء، گویند شمطاء. (ازالمنجد). و از اینرو بر غیر قیاس است که اینگونه صفت باید از فَعِل َ مانند فرح ب