شب افروزلغتنامه دهخداشب افروز. [ ش َ اَ ] (نف مرکب ) که شب افروزنده شود. هرچه در شب درخشد. (فرهنگ نظام ). || لعل درخشنده در شب . (فرهنگ رشیدی ). || افروزنده ٔ شب . هر چیز که شب را روشن کند و فروزان گرداند، مانند ماه و شمع و چراغ . (ناظم الاطباء) : همی گردند چون شمع شب
شب افروزفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی هرچیزی که در شب درخشندگی و روشنایی داشته باشد.۲. (اسم) ماه.۳. (اسم) کرم شبتاب.
شب افروزفرهنگ فارسی معین( شَ . اَ) 1 - (ص فا.) هر چیز که در شب روشنایی داشته باشد. 2 - (اِ.) کرم شب تاب . 3 - ماه دهم از سال ملکی .
چهارـ شیبنورد،4ـ شیبنورد4X racerواژههای مصوب فرهنگستانورزشکـاری که در چهارـ شیبنوردی شرکت میکند
سیبلغتنامه دهخداسیب . (اِ) پهلوی «سپ » ، اورامانی «سوو» ، گیلکی «سب » ، طبری «سه »، مازندرانی کنونی «سیف و سف » ، خوانساری «سو» . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). میوه ای است معروف و آنرا به عربی تفاح خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). تفاح . (منتهی الارب ) : نه غلیو
شب افروزیلغتنامه دهخداشب افروزی . [ ش َ اَ ] (حامص مرکب ) عمل شب افروز. افروزندگی شب . افروختن شب را : تو دهی صبح را شب افروزی روز را مرغ و مرغ را روزی . نظامی .|| افروختن در شب : بیک خنده گرت باید چو مهتاب <
دیبای شب افروزلغتنامه دهخدادیبای شب افروز. [ ی ِ ش َ اَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نوعی از دیبا که رنگش سیاه و سفید باشد. (غیاث ) : مینماید روز و شب در یکدگر آمیخته همچو دیبای شب افروز از شتاب عمر ما.اشرف (از بهارعجم ).
شب فروزلغتنامه دهخداشب فروز. [ ش َ ف ُ ] (نف مرکب ) شب افروز. که شب فروزان شود : یکی گفتش ای کرمک شب فروزچه باشد که پیدا نیایی به روز. سعدی .رجوع به شب افروز شود.
دیبای شب اندر روزلغتنامه دهخدادیبای شب اندر روز. [ ی ِ ش َ اَ دَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بمعنی دیبای شب افروز است . و آن نوعی از دیبا که در عرف هند بافند. (بهار عجم ) (آنندراج ). رجوع به دیبای شب افروز شود.
گستاخ بینیلغتنامه دهخداگستاخ بینی . [ گ ُ ] (حامص مرکب ) جسارت ورزی . جسوری : فراقش گر کند گستاخ بینی بگو برخیزمت یا مینشینی . نظامی .ز بس گوهرکمرهای شب افروزدر گستاخ بینی بسته بر روز.نظامی .
شبلغتنامه دهخداشب . [ ش َب ب ] (ع اِ) نوعی از زاج باشد و آن را زاج بلور خوانند و گویند که آن از کوه فروچکد و مانند یخ بفسرد و بهترین وی آن است که از جانب یمن آورند و گویند که به این معنی عربی است . (از برهان قاطع). نوعی از زاگ . (آنندراج ) (منتهی الارب ). زاج . نوشادر. (ناظم الاطباء). او را
شبلغتنامه دهخداشب . [ ش ُب ب ] (اِخ ) نام موضعی است دریمن . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء).
شبلغتنامه دهخداشب . [ش َب ب ] (ع مص ) زیاده کردن حسن و جمال زن را سراندازاو چه سفیدی چهره در برابر سیاهی موی یا سرانداز وی را زیباتر کند. (از متن اللغة) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || افروخته کردن لون . (مصادراللغه ٔ زوزنی ص 94). || بهیجان در آوردن . ت
دختران شبلغتنامه دهخدادختران شب . [ دُ ت َ ن ِ ش َ ] (اِخ ) هسپریدس در اساطیر یونان نام چندتن از پریان که بکمک اژدهای موسوم به لادون از درخت سیبی که گایا آنرا در موقع عروسی هرا با زئوس به هرا هدیه داده بود و میوه ٔ زرین میداد نگهبانی میکردند. در باب نسب و مسکن آنها روایات مختلف است بروایتی اطلس و
تاریک شبلغتنامه دهخداتاریک شب . [ ش َ ] (اِ مرکب ) شب تاریک . شب های محاق : صدرجهان ، جهان همه تاریک شب شده ست ازبهر ما سپیده ٔ صادق همی دمی . رودکی .بگوش من آید بتاریک شب که بگشاید از رنج یک تن دو لب .فردوسی