صراففرهنگ فارسی عمید۱. کسی که شغلش دادوستد پول یا عوض کردن پولی با پول دیگر است.۲. [قدیمی] کسی که پول خوب را از بد جدا میکند؛ زرشناس: ◻︎ صراف سخن باش و سخن بیش مگو / چیزی که نپرسند تو از پیش مگو (سعدی: لغتنامه: صراف).
صرافلغتنامه دهخداصراف . [ ص ِ ] (ع مص ) بگشن آمدن سگ ماده . (زوزنی ). خواهش نر کردن سگ ماده . خوسه شدن سگ ماده . (از منتهی الارب ). || مبادلة. صرافة. فان الصراف مزاولة الصرف بین العین و الورق فی التفاضل بین النقود المختلفة. (الجماهر ص 242). || (ص ، اِ) ج ِ صَ
صرافلغتنامه دهخداصراف . [ ] (اِخ ) شیخ ابراهیم بن حسین .یکی از کبار مشایخ دور سلطان محمد و مریدان آق شمس الدین است . اصلاً از سیواس و مدرس مدرسه ٔ «خوند خاتون »در قیصریه بود بعداً فهمید که یکی از شرایط این وظیفه حنفی المذهب بودن است و وی خود شافعی بود، پس ترک مدرسه را گفته و بسائقه جذبه ای که
صرافلغتنامه دهخداصراف . [ ص َرْ را ] (ع ص ، اِ) صیغه ٔ مبالغه از صرف . صیرفی . (زمخشری ) (دهار). صیرف . (منتهی الارب ).نقاد. نقاد دراهم . || انتساب به اشتغال بعمل خرید و فروش طلا را می رساند. (سمعانی ). || داننده ٔ علم صرف . || سره گر. سره کننده ٔسیم و زر. سره کننده . سیم سره کننده . (منتهی ا
سیرافلغتنامه دهخداسیراف . (اِخ ) شیلاب . شیل آب . ناحیه ای است در جنوب فارس که از شمال و مشرق ببلوک گله دار (فال قدیم ) و از جنوب و مغرب به خلیج فارس و بلوک دشتی محدود است . مرکز آن بندر کنگان در 236 کیلومتری مشرق بندر بوشهر است . سیراف در دوره ٔ پیش از اسلام
شرافلغتنامه دهخداشراف . [ ش َ ] (اِخ ) آبی است به نجد و چند محل به این نام وجود دارد. (از معجم البلدان ).
شرافلغتنامه دهخداشراف . [ ش ِ ] (ع مص ) مشارفة. با همدیگر مفاخرت کردن . (ناظم الاطباء). مخفف فعال از شرف و آن بزرگی و علو باشد. (از معجم البلدان ). || برآمدن و مطلع شدن بر چیزی . (ناظم الاطباء). || نزدیک شدن . (از ناظم الاطباء).
شرافلغتنامه دهخداشراف . [ ش ُ ] (ع اِ) کنگره . ج ، شراریف . (ناظم الاطباء). اما در مآخذ دیگر دیده نشد.
صرافخانهلغتنامه دهخداصرافخانه . [ ص َرْ را ن َ /ن ِ ] (اِ مرکب ) محل معاوضه ٔ نقود که شخص صراف در آنجا مشغول کسب میباشد. بازار صرافی . (ناظم الاطباء).
صرافانلغتنامه دهخداصرافان . [ ص َرْ را ] (اِ) ج ِ فارسی صرّاف : بازار صرافان . || بر هر اسرائیلی که بسن بیست میرسید فرض بود که نصف شاقل بخزانه ٔخداوند بدهد (سفر خروج 30:13 - 15) صرافان در نزدیک
صرافخانهلغتنامه دهخداصرافخانه . [ ص َرْ را ن َ /ن ِ ] (اِ مرکب ) محل معاوضه ٔ نقود که شخص صراف در آنجا مشغول کسب میباشد. بازار صرافی . (ناظم الاطباء).
صراف خزانلغتنامه دهخداصراف خزان . [ ص َرْ را ف ِ خ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایت از خورشید است . || بادخزان . || فصل خزان . (برهان ) : گرنه صراف خزان کیسه فشان شد در باغ چو چمن ها ز زهابش همه یکسر ذهب است . انوری (از انجمن آرای ناصری ).</p
صرافانلغتنامه دهخداصرافان . [ ص َرْ را ] (اِ) ج ِ فارسی صرّاف : بازار صرافان . || بر هر اسرائیلی که بسن بیست میرسید فرض بود که نصف شاقل بخزانه ٔخداوند بدهد (سفر خروج 30:13 - 15) صرافان در نزدیک
اصرافلغتنامه دهخدااصراف . [ اِ ] (ع مص ) بگردانیدن . (از منتهی الارب ). اصراف از چیزی ؛ رد کردن از آن و راندن آن .(از المنجد). بازگرداندن چیزی . (از اقرب الموارد). و رجوع به صَرْف شود. || اصراف شراب ؛ ممزوج نکردن آن . (از المنجد). || اصراف شاعر در شعر خویش ؛ آوردن اصراف و آن نزدیک کردن فتحه ٔ
استصرافلغتنامه دهخدااستصراف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) برگردانیدن خواستن ، چنانکه از خدای تعالی مکاره را. بگردانیدن خواستن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). برگردانیدن خواستن . (منتهی الارب ).
انصرافلغتنامه دهخداانصراف . [ اِ ص ِ ] (ع مص ) برگشتن و بازماندن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بازگشتن . (تاج المصادر بیهقی ) (مجمل اللغة) (ترجمان القرآن جرجانی ). انکفاء. (از اقرب الموارد). بازگشتن و مراجعت و انقلاب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). واگشتن . انصفاق . بازگشتن از جایی . بازگشتن از