عزادارلغتنامه دهخداعزادار. [ ع َ ] (نف مرکب ) ماتم زده و آنکه بحالت عزا و سوگواری باشد. (ناظم الاطباء). شخصی که بمناسبت فوت یکی از نزدیکان سوکوار باشد. (فرهنگ فارسی معین ). ماتمی . مصیبت زده . سوکوار.شادی و عیش عالم در خاطر دل افکارشرمنده تر ز عید است در خانه ٔ عزادار. <p class="aut
یوزدارلغتنامه دهخدایوزدار. (نف مرکب ) یوزبان . (ناظم الاطباء). یوزبان . فهاد. (یادداشت مؤلف ) : وز آن پس برفتند سیصد سوارپس بازداران همه یوزدار. فردوسی .و رجوع به یوزبان شود.
آزادیارlibero 1واژههای مصوب فرهنگستاندر والیبال، بازیکنی که در هر زمان میتوان او را وارد زمین کرد تا در موقعیت دفاعی بازی کند
عزاداریلغتنامه دهخداعزاداری . [ ع َ ] (حامص مرکب ) سوکواری .زاری . عزاپرستی . اشتغال به سوک . مصیبت . تعزیت . (ناظم الاطباء). اقامه ٔ مراسم عزا. (فرهنگ فارسی معین ).
عزاداریلغتنامه دهخداعزاداری . [ ع َ ] (حامص مرکب ) سوکواری .زاری . عزاپرستی . اشتغال به سوک . مصیبت . تعزیت . (ناظم الاطباء). اقامه ٔ مراسم عزا. (فرهنگ فارسی معین ).
عزاداری کردنلغتنامه دهخداعزاداری کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برپا داشتن مراسم عزا. سوکواری کردن . (فرهنگ فارسی معین ). ماتم گرفتن .
عزاداریلغتنامه دهخداعزاداری . [ ع َ ] (حامص مرکب ) سوکواری .زاری . عزاپرستی . اشتغال به سوک . مصیبت . تعزیت . (ناظم الاطباء). اقامه ٔ مراسم عزا. (فرهنگ فارسی معین ).