عقل کلیلغتنامه دهخداعقل کلی . [ ع َ ل ِ ک ُل ْ لی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عقل کل . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به عقل کل و عقل اول شود : عقل کلی که از تو یافته راه هم ز هیبت نکرده در تو نگاه .نظامی .
اعتدال مساویequal temperamentواژههای مصوب فرهنگستاناعتدالی که بر مبنای آن یک اکتاو به دوازده نیمپردۀ مساوی تقسیم میشود
حقرأی برابرequal suffrageواژههای مصوب فرهنگستانبرخورداری یکسان رأیدهندگان از حق رأی بدون توجه به جایگاه اجتماعی و اقتصادی آنان
فرصت برابرequal opportunityواژههای مصوب فرهنگستاناصلی ناظر بر برخورد مشابه با همۀ اشخاص، صرفِنظر از جنس و نژاد و مذهب و قومیت و مانند آنها
مزد برابرequal payواژههای مصوب فرهنگستانبرداشتی که براساس آن گروههای مختلف مانند مردان و زنان باید در مقابل کار مشابه، مزد مشابه دریافت کنند
حقللغتنامه دهخداحقل . [ ح َ ] (اِخ ) ابن مالک . ملقب به ذوقنات . یکی از ملوک حمیراست . (منتهی الارب ).
هست اوللغتنامه دهخداهست اول . [ هََ ت ِ اَوْ وَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )(اصطلاح فلسفه ) آن جوهر بود که وحدت بدو متحد شد، و آن عقل کلی است که او را فیلسوف «عقل فعال » خواند، وآغاز هستی ها اوست . (جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 148).
هادیلغتنامه دهخداهادی . (اِخ ) ابن الخیر یمانی . شخصیت افسانه ای و اشاره ای است که شیخ اشراق ، شهاب الدین یحیی سهروردی در قصه ٔ الغربة الغربیة به کار برده و مراد از «هادی »فیض اول است و از «خیر» عقل کلی اراده کرده که واسطه ٔ هدایت و خیر ایشانند. (گنجینه ٔ نوشته های ایرانی ، مجموعه ٔ دوم مصنفا
نفس کلیلغتنامه دهخدانفس کلی . [ ن َ س ِ ک ُل ْ لی ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) هیأت مجموعی نفوس انواع موالید ثلاثه . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رجوع به نفس کل و اقانیم ثلاثه شود. || هیأت مدبر عرش را نفس کلیه گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 546). اخوان الصفا آرند: ن
نعل باژگونهلغتنامه دهخدانعل باژگونه . [ ن َ ل ِ ن َ / ن ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نعل وارون . نعل وارونه . نعل واژگونه . رجوع به نعل وارونه شود : نعل بینی باژگونه در جهان تخته بندان را لقب آمد شهان . مولوی .</p
ریبلغتنامه دهخداریب . [ رَ ] (ع اِ) حوادث زمانه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). گردش روزگار. (دهار) (از اقرب الموارد). حوادث روزگار. (صراح اللغة).- ریب المنون ؛ سختی های زمانه . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). حوادث روزگار. (غیاث اللغ
عقللغتنامه دهخداعقل . [ ع َ ] (ع مص ) بندکردن دوا شکم را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و چنین دارویی را عَقول و شکم را معقول گویند. (ازاقرب الموارد). قبض آوردن دارو شکم را. (دهار) (المصادر زوزنی ). بستن شکم به دارو و جز آن . بند آمدن .- عقل بطن ؛ ببستن شک
عقللغتنامه دهخداعقل . [ ع َ ق َ ] (ع اِمص ) برتافتگی پای شتر و بر همدیگر خوردن زانوی آن . (از منتهی الارب ). اصطکاک دو زانو، یا پیچیدگی در پای ، و گشادگی عرقوب بزرگ و آن ناپسند است . (از اقرب الموارد).
عقللغتنامه دهخداعقل . [ ع َ ق َ ] (ع مص ) «أعقل » بودن شتر. (از اقرب الموارد). رجوع به اعقل و عَقَل در معنی اسمی شود.
عقلدیکشنری عربی به فارسیفکر , خاطر , ذهن , خيال , مغز , فهم , فکر چيزي را کردن , ياداوري کردن , تذکر دادن , مراقب بودن , مواظبت کردن , ملتفت بودن , اعتناء کردن به , حذر کردن از , تصميم داشتن
عقلفرهنگ فارسی عمید۱. قوای ذهنی مغز که اندیشیدن، ادراک حسن و قبح، رفتار معنوی انسان، و مانند آن را هدایت میکند؛ خرد.۲. (اسم) ذهن؛ اندیشه.۳. (فلسفه) = ⟨ عقل اول⟨ عقل اول: (فلسفه) آنچه نخستینبار از ذات حق صادر شده.⟨ عقل ثاقب: عقل نافذ.
حسن تعقللغتنامه دهخداحسن تعقل . [ ح ُ ن ِ ت َ ع َق ْ ق ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خلق وسط است میان صرف فکر به ادراک چیزی که در تعقل مطلوب زائد بود و میان قصور فکر از تعقل تمامی مطلوب . (نفایس الفنون ).نوع پنجم از انواع هفت گانه تحت جنس حکمت و او عبارتست از آنکه در بحث و استکشاف از هر حقیقتی حد
خام عقللغتنامه دهخداخام عقل . [ ع َ ] (ص مرکب ) خام رای . ناقص رای . آنکه سودای ناپخته در سر پروراند. نعت است مر صاحب رای خام را.
چشم عقللغتنامه دهخداچشم عقل . [ چ َ / چ ِ م ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دیده ٔ عقل . چشم خرد. دیده ٔ باطن . چشم دل : به چشم عقل درین رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است .حافظ.
خفیف العقللغتنامه دهخداخفیف العقل . [ خ َ فُل ْ ع َ ] (ع ص مرکب ) سبک مغز. آنکه عقل او سبک است . خل و چِل .
خلاف عقللغتنامه دهخداخلاف عقل . [ خ ِ / خ َ ف ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ضد دانش . مخالف فهم و ادراک . (ناظم الاطباء). || ضد قواعد عقلانی . ضد قواعد عقل . (یادداشت بخط مؤلف ). نامعقول . غیرخردمندانه .