عکاسلغتنامه دهخداعکاس . [ ع ِ ] (ع مص ) ناصیه ٔ یکدیگر را گرفتن . || قلب کردن و معکوس کردن سخن . (از اقرب الموارد). معاکسة. و رجوع به معاکسة شود.
عکاسلغتنامه دهخداعکاس . [ ع َک ْ کا ] (اِ ع ، ص ، اِ) کسی که عکاسی میکند و عکس می اندازد. (ناظم الاطباء). آنکه شغلش عکس برداری است . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به عکس شود.
عکاسلغتنامه دهخداعکاس . [ ع ِ ] (ع اِ) رسن که بدان دست شتر با مهار بندند تا رام گردد. (منتهی الارب ). عکاس البعیر؛ ریسمانی است که در «خطم » شتر تا «رسغ» دست او بندند تا رام گردد. (از اقرب الموارد). در مثل گویند «دون هذا الامرعکاس و مکاس »یعنی سوای این کار موی پیشانی یکدیگر گرفتن است ، یاآن از
عکازدیکشنری عربی به فارسیچوب زير بغل , عصاي زير بغل , محل انشعاب بدن انسان (چون زير بغل وميان دوران) , دوشاخه , هر عضو يا چيزي که کمک ونگهدار چيزي باشد , دوقاچ جلو وعقب زين , باچوب زيربغل راه رفتن , دوشاخه زير چيزي گذاشتن
عقائصلغتنامه دهخداعقائص . [ ع َ ءِ ] (ع اِ) عقایص . ج ِ عَقیصَة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). مویهای بافته و تاب داده . (آنندراج ). رجوع به عقیصة شود : معنبر ذوائب معقد عقائص مسلسل غدایر سجنجل ترائب .حسن متکلم .
عقاصلغتنامه دهخداعقاص . [ ع ِ ] (ع اِ) رشته که بدان گیسو بندند. (منتهی الارب ). نخی که بوسیله ٔ آن اطراف ذؤابه را بندند. ج ، عُقُص . (از اقرب الموارد). موی بند. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی ). جل گیس . گیسوبند. گیس باف . || «دوارة» و شکنبه که در شکم گوسپند است . (از اقرب الموارد). || ج ِ عَق
عکاسخانهلغتنامه دهخداعکاسخانه . [ ع َک ْ کا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) محلی که در آنجا عکاس عکس بردارد. مغازه ٔ عکاسی .(فرهنگ فارسی معین ). عکاسی . و رجوع به عکاسی شود.
عکاسیلغتنامه دهخداعکاسی . [ ع َک ْکا ] (حامص ) عمل و شغل عکاس . (فرهنگ فارسی معین ).- فن عکاسی ؛ عکس برداری . (فرهنگ فارسی معین ) : آقا رضای پیشخدمت حضور همایون چون در فن عکاسی به درجه ٔ کمال رسیده به لقب عکاس باشی سرافراز گردید. (مرآةالبلدا
عکاس باشیلغتنامه دهخداعکاس باشی . [ ع َک ْ کا ] (اِ مرکب ) رئیس عکاسان . (فرهنگ فارسی معین ). || عنوان احترام آمیز عکاسان . (فرهنگ فارسی معین ) : آقا رضای پیشخدمت حضور همایون چون در فن عکاسی به درجه ٔ کمال رسیده ، به لقب عکاس باشی سرافراز گردید. (مرآةالبلدان ج <span class="
عکاسخانهلغتنامه دهخداعکاسخانه . [ ع َک ْ کا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) محلی که در آنجا عکاس عکس بردارد. مغازه ٔ عکاسی .(فرهنگ فارسی معین ). عکاسی . و رجوع به عکاسی شود.
عکاسیلغتنامه دهخداعکاسی . [ ع َک ْکا ] (حامص ) عمل و شغل عکاس . (فرهنگ فارسی معین ).- فن عکاسی ؛ عکس برداری . (فرهنگ فارسی معین ) : آقا رضای پیشخدمت حضور همایون چون در فن عکاسی به درجه ٔ کمال رسیده به لقب عکاس باشی سرافراز گردید. (مرآةالبلدا
قابل انعکاسلغتنامه دهخداقابل انعکاس . [ ب ِ ل ِ اِ ع ِ ] (ص مرکب ) انعکاس پذیر. رجوع به قابلیت انعکاس شود.
قابلیت انعکاسلغتنامه دهخداقابلیت انعکاس . [ ب ِ لی ی َت ِ اِ ع ِ ] (ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) آنچه درخور باشد منعکس شدن چیزی را. انعکاس پذیری (اصطلاح فیزیک ). رجوع به قابل انعکاس شود.
اعکاسلغتنامه دهخدااعکاس . [ اِ ] (ع مص ) واژگون کردن . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || عکس چیزی در آب و آیینه و غیره انداختن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
انعکاسلغتنامه دهخداانعکاس . [ اِ ع ِ ] (ع مص ) برگردیده شدن و عکس پذیرفتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).انقلاب . (از اقرب الموارد). باژگونه شدن و نمودار شدن شکل چیزی در هر جسم شفاف مثل آب و آیینه و غیره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). باشگونه شدن . (تاج المصادر بیهقی ). واژگونه شدن . واژگون شدن
انعکاسدیکشنری عربی به فارسیانعکاس , باز تاب , انديشه , تفکر , پژواک , نقض , برگشت , واژگون سازي , واژگوني