غبازهفرهنگ فارسی عمیدچوبدستی شبانان که با آن گاو یا خر را میراندند: ◻︎ پر دل چون تاول است و تاول هرگز / نرم نگردد مگر به سختغبازه (منجیک: لغت فرس: غبازه).
غبازهلغتنامه دهخداغبازه . [ غ َ زَ / زِ ] (اِ) چوبدستی قلندران را گویند. (برهان ). چوب گاوران باشد. (صحاح الفرس ). چوبی که گاو و خران رانند. منجیک (ترمذی ) گوید : بر دل چون تاول است و تاول هرگزنرم نگردد مگر بسخت غبازه . <p c
غیازهلغتنامه دهخداغیازه . [ غ َ زَ / زِ] (اِ) سیخ کوچکی آهنین که بر سر چوبی نصب کنند و خر و گاو را بدان برانند. (برهان قاطع) (آنندراج ). ظاهراً مصحف غبازه . رجوع به غبازه ، غباز و گواز شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مهمیز. (ناظم الاطباء).
غبارهلغتنامه دهخداغباره . [ غ ِ رَ ] (اِ) غبار. چوبی باشدکه بدان خر و گاو رانند و چوبدستی را نیز گفته اند وبه این معنی با زای نقطه دار هم آمده است . (برهان ). و در مؤید بالفتح و بالضم هر دو آمده . (آنندراج ). چوبی که بدان گاو رانند. (انجمن آرای ناصری ). در نسخه ٔ میرزا چوبی باشد که گاو بدان ر
گوازهلغتنامه دهخداگوازه . [ گ َ زَ / زِ ] (اِ) به معنی گواز است (جهانگیری ) (برهان )، و آن چوبی باشد که ستوران را بدان رانند. (برهان ). جواز. غباز. غبازه .گواز. و رجوع به گواز و شعوری ج 2 ص 327</span
غبازلغتنامه دهخداغباز. [ غ َ ] (اِ) چوب دستی . گواز. جواز. غبازه . (جهانگیری ) : آنکه بر فسق ترا رخصت داده ست و جوازسوی من شاید اگر سرش بکوبی به غباز. ناصرخسرو.در دیوان ناصرخسرو چ تهران «بجواز» آمده و در حاشیه افزوده اند: در بعض نس
غبازلغتنامه دهخداغباز. [ غ ُ ] (اِ) گاوآهن (ازثعالبی ) ثعالبی قصه ٔ «گنج گاو» را چنین روایت میکند کشاورزی مزرعه ٔ خود را بوسیله ٔ دو گاو شیار میکرد، ناگاه خیش گاوآهن که به فارسی غباز خوانند، در ظرفی پر از مسکوک زر فروشد. کشاورز به بارگاه پادشاه رفت و واقعه را عرض کرد شاه فرمان داد تا آن کشت ز