غشیلغتنامه دهخداغشی . [ غ َ ] (ص نسبی ) در تداول عوام ، صرع زده . مصروع . مأخوذ از غَشْی عربی است . رجوع به غشی شود.
غشیلغتنامه دهخداغشی . [ غ َش ْی ْ ] (ع مص ) بیهوش گردیدن . (منتهی الارب ) . بیهوش شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بیهوشی . (دهار) (مهذب الاسماء). روی دادن به کسی آنچه فهم او را بپوشاند، و آن کس رامغشی علیه گویند. (از اقرب الموارد). ضعف . بیخود شدن . بیخودی . در کشاف اصطلاحات الفنون آمده : غ
غشیلغتنامه دهخداغشی . [ غ ُ ش َ ] (اِخ ) نام جایی است ، ابن درید آن را «غشا» آورده است . (از معجم البلدان ).
غیسیلغتنامه دهخداغیسی .[ غ َ ] (اِ) زردآلوی شیرین هسته که خشک آن را تنها یا در خورش میخورند. این کلمه را بقاف نوشتن غلط مشهور است چه احتمال اینکه منسوب به قیس نام عرب باشد بسیار بعید است . (از فرهنگ نظام ). رجوع به قیسی شود.
غسیلغتنامه دهخداغسی . [ غ َ سا ] (ع اِ) ج ِ غَساة. (منتهی الارب )(اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به غَساة شود.
يُغْشَىٰفرهنگ واژگان قرآنپوشيده شده - احاطه شده ("يُغْشَىٰ عَلَيْهِ مِنَ ﭐلْمَوْتِ "يعني بيهوشي و غشوه مرگ او را فرا گرفته يا به عبارت ديگر در حال احتضار است ، در نتيجه مشاعر خود را از دست داده و چشمانش در حدقه بگردش درآمده باشد )
غشیدیلغتنامه دهخداغشیدی . [ غ َ ] (اِخ ) منسوب به غشید که قریه ای در بخاراست . به صورت غشیتی نیز شنیده شده است . معلوم نیست که همان غشیدی است یا جز از آن است . (از انساب سمعانی ورق 409 الف ).
غشیدیلغتنامه دهخداغشیدی .[ غ َ ] (اِخ ) محمودبن یونس بن مکرم غشیدی بخارایی . او از ابوطاهر اسباطبن یسع و دیگران روایت کند و پسرش ابوبکر و محمدبن محمود وزان از او روایت کنند. رجوع به انساب سمعانی ورق 409 الف و معجم البلدان شود.
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ ِش ْ ] (ع مص ) آمدن نزد کسی . اتیان . (از قطر المحیط) (المنجد). || غشیان زنی ؛ گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (غیاث اللغات ). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است . (از قطر المحیط).
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ َ ش َ ] (ع مص ) غشیان با تازیانه ؛ زدن با آن . (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غشیان به کسی ؛ آمدن نزدیک وی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب ). آمدن (مصادر زوزنی ). || غشیان با زن ؛ مجا
غشیدیلغتنامه دهخداغشیدی . [ غ َ ] (اِخ ) منسوب به غشید که قریه ای در بخاراست . به صورت غشیتی نیز شنیده شده است . معلوم نیست که همان غشیدی است یا جز از آن است . (از انساب سمعانی ورق 409 الف ).
غشیدیلغتنامه دهخداغشیدی .[ غ َ ] (اِخ ) محمودبن یونس بن مکرم غشیدی بخارایی . او از ابوطاهر اسباطبن یسع و دیگران روایت کند و پسرش ابوبکر و محمدبن محمود وزان از او روایت کنند. رجوع به انساب سمعانی ورق 409 الف و معجم البلدان شود.
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ ِش ْ ] (ع مص ) آمدن نزد کسی . اتیان . (از قطر المحیط) (المنجد). || غشیان زنی ؛ گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (غیاث اللغات ). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است . (از قطر المحیط).
غشیانلغتنامه دهخداغشیان . [ غ َ ش َ ] (ع مص ) غشیان با تازیانه ؛ زدن با آن . (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غشیان به کسی ؛ آمدن نزدیک وی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب ). آمدن (مصادر زوزنی ). || غشیان با زن ؛ مجا
جوع المغشیلغتنامه دهخداجوع المغشی . [ عُل ْ م ُ ] (ع اِ مرکب ) قسمی جوع و آنست که آدمی از فرط گرسنگی نتواند شکم خود را نگاه دارد و اگر خوراک به او دیر رسد او را غشی دست دهد و نیروی طبیعی او زایل گردد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). رجوع به قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 164
متغشیلغتنامه دهخدامتغشی . [ م ُ ت َ غ َش ْ شی ] (ع ص ) پوشنده و فرو گیرنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آن که خود را بپوشاند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغشی شود.
مظفر بزغشیلغتنامه دهخدامظفر بزغشی . [ م ُ ظَف ْ ف َ رِ ب ُ غ ُ ] (اِخ ) ابوالمظفر وزیر سامانیان . رجوع به بزغشی و تاریخ بیهق ص 109 شود.
مرغشیلغتنامه دهخدامرغشی . [ م َ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به مرغش که از بلاد شام است . (از الانساب سمعانی ). رجوع به مرغش شود.
مستغشیلغتنامه دهخدامستغشی . [ م ُ ت َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استغشاء. کسی که جامه ٔ خود را بطوری پوشد که چیزی نشنود و نبیند. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به استغشاء شود.