غیداقیلغتنامه دهخداغیداقی . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به غیداق (اِخ ). رجوع به غیداق شود. || نوعی از تیر بغایت سخت که سنگ را میشکند و از غیداق آرند. (از برهان قاطع) (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) : به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق .<br
غیداقیفرهنگ فارسی عمید۱. تهیهشده در غیداق: ◻︎ به یک گشاد ز شست تو تیر غیداقی / شود چو پاسخ کهسار باز تا غیداق (خاقانی: ۲۳۵).۲. اهل غیداق.
غیدقةلغتنامه دهخداغیدقة. [ غ َ دَ ق َ ] (ع مص ) خدوناک گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بسیار شدن آب دهان کسی . || بسیار شدن باران . (از اقرب الموارد).
غیداقلغتنامه دهخداغیداق . [ غ َ ] (اِخ ) جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. (از فرهنگ رشیدی ). نام جایی از ترکستان ، و در «شرح خاقانی » غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق . (غیاث اللغات ). جایی است نزدیک دش
غیداقلغتنامه دهخداغیداق . [ غ َ ] (اِخ ) نام مردی . (مهذب الاسماء). غیداق بن عبدالمطلب بن هاشم . ملقب به المقوم عموی رسول خدا بود، و مادر او خزاعیه نام داشت . رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 359 و العقد الفرید ج <span class="hl" dir=
غیداقلغتنامه دهخداغیداق . [ غ َ ] (ع ص ) جوان نازک و ناعم و نیکوپیکر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جوان غیربالغ یا نرم و نازک و نیکواندام . غَیدَق . غَیدَقان . (از اقرب الموارد). || بهترین جوانی و مرد جوانمرد.(منتهی الارب ). کریم و بخشنده و خوشخو، و آنکه بسیارعطیه دهد. (از اقرب الموارد). فراخ کا
غیداقلغتنامه دهخداغیداق . [ غ َ ] (اِخ ) جایی است نزدیک دشت قبچاق که تیر آنجا بسیار سخت و راست باشد، چنانکه اگر بر سنگ زنند نشکند، و آن را تیر غیداقی گویند. (از فرهنگ رشیدی ). نام جایی از ترکستان ، و در «شرح خاقانی » غیلاق به لام آمده بمعنی جایی در دشت قبچاق . (غیاث اللغات ). جایی است نزدیک دش
گشادلغتنامه دهخداگشاد. [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) فتح و ظفر. (برهان ). فتح . (مهذب الاسماء). فتوح . فرج . گشایش . نجات : بدو گفت شاه آفریدون تویی که وی را کنی تنبل و جادویی کجا هوش ضحاک بر دست توست گشاد جهان از کمربست توست . فردوسی
شستلغتنامه دهخداشست . [ ش َ ] (اِ) زنار و رشته ای که گبران و هنود بر کمر بندند و بر گردن آویزند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (آنندراج ). زنار. (غیاث اللغات ) : گفت شست مغانه بربندیدبت به معبود خویش نپسندید. <p class="auth