فاقلغتنامه دهخدافاق . (ترکی ، اِ) سوفار تیر. (از چراغ هدایت ). و آنچه از استادان فن تیراندازی مسموع شده این است که فاق ریسمان خامی است که در وسط چله ٔ کمان به عرض یک انگشت پیچند تا سوفار برآن بند کرده و زه بکشند. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ).
فاقلغتنامه دهخدافاق . (اِ) شکاف قلم و شکاف ریش بلند. (یادداشت بخط مؤلف ). هر یک از دو قسمت جداشده از یکدیگر قلم و ریش و امثال آن . در تداول عام ، خط یا شکاف موی سررا نیز گویند، و در این معنی محرّف فرق است . (فرهنگ نظام ): ریش دوفاق ، قلم دوفاق . (یادداشت بخط مؤلف ). || نام قسمی از پارچه ٔ
فاقلغتنامه دهخدافاق . (ع اِ) کاسه ٔ پر از طعام . || روغن زیتون پخته . || دشت هموار. || مرغی است آبی درازگردن . (منتهی الارب ). طائری طویل العنق . (فهرست مخزن الادویه ). || (ص ) مرد درازبالای برهم و مضطرب اندام . (از منتهی الارب ).
فاقفرهنگ فارسی عمید۱. شکاف: فاق قلم.۲. در خیاطی، فاصلۀ خشتک شلوار تا کمر.۳. [قدیمی] وسط چلۀ کمان؛ سوفار.
فژاکلغتنامه دهخدافژاک . [ ف َ ] (ص مرکب ) (از: فژ + اک ، پسوند نسبت و اتصاف ). (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). پلشت و چرکن و چرک آلود و پلید. (برهان ) : زد کلوخی بر هباک آن فژاک شد هباک او به کردار مغاک . طیان .همانا که چون تو فژاک آمد
فائقلغتنامه دهخدافائق . [ ءِ ] (اِخ ) (امیر...) یکی از سرداران امیر نوح بن منصور سامانی است که در جنگ قابوس وشمگیر و فخرالدوله با مؤیدالدوله و عضدالدوله ٔدیلمی از جانب نوح بن منصور به کمک فخرالدوله و قابوس آمده است . رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 420 شود.
فائقلغتنامه دهخدافائق . [ ءِ ] (ع ص ) برگزیده و بهترین از هر چیزی . (منتهی الارب ) : عصاره ٔ نایی بقدرتش شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته . (گلستان ). || شکافنده . (آنندراج ). || (اِ) پیوند سر با گردن . (منتهی الارب ). || (ص ) مسلط. چیره <span class="h
فاکلغتنامه دهخدافاک . [ فاک ک ] (ع ص ) پیر کلان سال از مردم و شتر. (منتهی الارب ). || سخت گول . ج ، فَکَکة، فِکاک . (منتهی الارب ): هو فاک ﱡ تاک ﱡ؛ او احمق است . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فاقوسلغتنامه دهخدافاقوس .(اِخ ) شهری است در مشرق مصر، و در آخر دیار مصر در جوف شرقی از سمت شام واقع است . (از معجم البلدان ).
فاقتلغتنامه دهخدافاقت . [ ق َ ] (ع اِمص ) فاقة. فقر وبینوائی : اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4). رجوع به فاقه شود.
فاقدلغتنامه دهخدافاقد. [ ق ِ ] (ع ص ) آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد.- فاقد چیزی بودن ؛ نداشتن آن . (یادداشت بخط مؤلف ).|| زن شوی یا پسر گم کرده . زن شوی یا پسر مرده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || گاو ماده که بچه اش را د
مودزدلغتنامه دهخدامودزد. [ دُ ] (اِ مرکب ) غده ای است در میان فاق پاچه ٔ گوسفند و گاو که عوام معتقدند هر کس آن را بخورد در چشم موی زاید می آورد و باید پیش از پختن یا پس از پخته شدن پاچه آن را بیرون آورد. مودزده . || توسعاً انتهای هر چیز به مناسبت واقع بودن غده مودزد در میان فاق پاچه ٔ گوسفند.
فرنگلغتنامه دهخدافرنگ . [ ف َ رَ ] (اِ) فاق و زبانه و آن در اصطلاح نجاران نرولاس باشد که از چوب کنند و تخته ای را در تخته ای بدان صورت درنشانند. (یادداشت به خط مؤلف ).
دندانهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شکل نه، رنده، اره، زبانه، فاق، شکاف، بریدگی، سوفار، کنگره چیزدندانهدار: اره، شانه، بُرس، قشو، برجوبارو چوبخط
اتفاقفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی فاق، تصادف، تعیییننشدگی، عدم قطعیت، ریسک، خطر، شانس غریزه، خودجوشی قسمت، بخت، واقعه، فال، تقدیر بانک
فاقوسلغتنامه دهخدافاقوس .(اِخ ) شهری است در مشرق مصر، و در آخر دیار مصر در جوف شرقی از سمت شام واقع است . (از معجم البلدان ).
فاقتلغتنامه دهخدافاقت . [ ق َ ] (ع اِمص ) فاقة. فقر وبینوائی : اهل مکنت به فقر و فاقت ممتحن گشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 4). رجوع به فاقه شود.
فاقدلغتنامه دهخدافاقد. [ ق ِ ] (ع ص ) آنکه چیزی یا کسی از دست او رفته باشد. (اقرب الموارد). مقابل واجد.- فاقد چیزی بودن ؛ نداشتن آن . (یادداشت بخط مؤلف ).|| زن شوی یا پسر گم کرده . زن شوی یا پسر مرده . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || گاو ماده که بچه اش را د
دفاقلغتنامه دهخدادفاق . [ دِ ] (ع ص ) ناقة دفاق فرسة دفاق ؛ جهجهان و شتاب رو. جمل دفاق ؛ شتر شتاب رویا گشاده گام یا آنکه گاهی بر این پهلو رود و گاهی بر آن پهلو. (منتهی الارب ). ماده شتر سریع. و جمل دفاق ؛شتر که بصورت «دفقی » راه رود، و آنرا بضم اول نیز خوانده اند. (از اقرب الموارد). و رجوع به
دفاقلغتنامه دهخدادفاق . [ دُ ] (ع ص ) سیل دفاق ؛ توجبه ای که پر کند رودبار را. (منتهی الارب ). سیلی که دو جانب وادی را پر کند. (از اقرب الموارد). || ناقة دفاق ؛ به معنی دِفاق است . (از منتهی الارب ). رجوع به دِفاق شود. || باران وسیع. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).
دلفاقلغتنامه دهخدادلفاق . [ دِ ] (ع ص ) راه روشن و نمایان . گویند: طریق دلفاق . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
دوفاقلغتنامه دهخدادوفاق . [ دُ ] (ص مرکب ) کنایه است از گشودن شق هر چیزی مانند شق قلم که وا کنند. (از «دو» به معنی عددی + «فاق » که معرب «فاژ» است به معنی باز کردن دهان در خواب ). (از لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). چون مؤلف لغت شوشترفاق را به معنی فاژ و باز کردن دهان که معنی مص
خفاقلغتنامه دهخداخفاق . [ خ َف ْ فا] (ع ص ) آنکه پیش قدم وی پهن باشد. (منتهی الارب ).- رجل خفاق القدم ؛ مردی که پیش قدم وی پهن باشد. (منتهی الارب ).