فجلغتنامه دهخدافج . [ ف ِج ج ] (ع اِ) میوه ٔ خام . (منتهی الارب ) (فهرست مخزن الادویه ). || خربزه ٔ شامی که هندوانه نامندش . (منتهی الارب ). اکثر اطلاق آن بر میوه ٔ خام مینمایند. و بطیخ شامی را نیز نامندکه بطیخ هندی است . (فهرست مخزن الادویه ). و نوعی از آن را شفیقی خوانند. (نزهةالقلوب ). |
فجلغتنامه دهخدافج . [ ف ُ / ف ِ ] (ص ) فروهشته لب را گویند، یعنی کسی که لب زیرین او فروافتاده باشد. (برهان ).
فجلغتنامه دهخدافج . [ ف ُ / ف ِ ] (از ع ، اِ) راه فراخ و گشاده . (برهان ). در این معنی عربی است . رجوع به فَج ّ شود.
فجلغتنامه دهخدافج . [ ف َج ج ] (ع مص ) بلند کردن زه کمان را. || گشاده نمودن هر دو پای خود را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || (اِ) راه گشاده میان دو کوه . ج ، فجاج (منتهی الارب )، و آن از شعب گشاده تر باشد. ج ، فجاج ، اَفِجّة. (اقرب الموارد).
فش فشلغتنامه دهخدافش فش . [ ف ِ ف ِ ] (اِ صوت ) آواز سوختن باروت نم زده . (یادداشت مؤلف ). رجوع به فشفشه شود. || آواز بول . فش فش شاشیدن . (یادداشت مؤلف ).
فجولغتنامه دهخدافجو. [ ف َج ْوْ ] (ع مص ) دور نمودن زه از قبضه ٔ کمان . || گشادن در را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فجللغتنامه دهخدافجل . [ ف ُ / ف ُ ج ُ ] (ع اِ) ترب . (منتهی الارب ). به پارسی ترب گویند و به هندی مولی . ارجانی گوید: گرم و خشک است در دو درجه ، و در او قوتی است که ورمها را تحلیل کند، و آب ترب علت یرقان را که ماده ٔ او سودا بود سود دارد و نور چشم را زیادت ک
فجکشلغتنامه دهخدافجکش . [ ف َ ک َ ] (اِخ ) قریه ای در زمین ریوند از نواحی نیشابور. (معجم البلدان ). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست .
کرکولغتنامه دهخداکرکو. [ ] (اِ) اسم شیرازی بطیخ فج است که با تخم می خورند مانند قثا. (فهرست مخزن الادویه ).
خربزه ٔ شامیلغتنامه دهخداخربزه ٔ شامی . [ خ َ ب ُ زَ / زِی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) هندوانه . فِج ّ. دابوغه .شامی . (یادداشت بخط مؤلف ). خربزه ٔ شامی . (صراح ).
قاقزانلغتنامه دهخداقاقزان . [ ق ُ / ق ِ ] (اِخ ) ثغری (حدی ) از نواحی قزوین که در آن تندبادهای سخت میوزد. طرماح گوید: یُفِج ﱡالریح فج ّ القاقزان . (معجم البلدان ج 7 ص 16). از بلوکات قزوین که در
اخربلغتنامه دهخدااخرب . [ اَ رَ/ رُ ] (اِخ ) موضعی در زمین بنی عامربن صعصعة و وقعه ٔ بنی نَهد و بنی عامر آنجا بوده است . امروءالقیس راست :خرجنا نُریغُ الوَحش َ بین ثُعالةو بین رُحَیات الی فج ّ أخْرُب ِاذا ما رَکبنا قال وِلدَان ُ اهلناتعالوا ا
فجولغتنامه دهخدافجو. [ ف َج ْوْ ] (ع مص ) دور نمودن زه از قبضه ٔ کمان . || گشادن در را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
فجللغتنامه دهخدافجل . [ ف ُ / ف ُ ج ُ ] (ع اِ) ترب . (منتهی الارب ). به پارسی ترب گویند و به هندی مولی . ارجانی گوید: گرم و خشک است در دو درجه ، و در او قوتی است که ورمها را تحلیل کند، و آب ترب علت یرقان را که ماده ٔ او سودا بود سود دارد و نور چشم را زیادت ک
فجکشلغتنامه دهخدافجکش . [ ف َ ک َ ] (اِخ ) قریه ای در زمین ریوند از نواحی نیشابور. (معجم البلدان ). در مآخذ جغرافیایی متأخر نام آن نیست .
خرافجلغتنامه دهخداخرافج . [ خ ُ ف َ ] (ع اِ) فراخی عیش . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خنفجلغتنامه دهخداخنفج . [ خ َ ف َ / خ ِ ف ِ ] (اِ) دانه ٔ سیاه رنگ که در داروهای چشم داخل کنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنفجلغتنامه دهخداخنفج . [ خ ُ ف ُ ] (ع ص ) بسیارگوشت . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
حفجلغتنامه دهخداحفج . [ ح َ ف ِ ] (ع اِ) هزارخانه که با شکنبه است . هزارتو. هزارلا. حَفت . حَفث . رجوع به حفت و حفث شود.