فرجلغتنامه دهخدافرج . [ ف َ ] (اِخ ) نصر گوید راهی است بین اُضاخ و ضریه و دو کوه طخفه و رجام در دو طرف آن است . (از معجم البلدان ).
فرجلغتنامه دهخدافرج . [ ف َ ] (ع اِ) در لغت پیش آدمی را نامند و نزد فقهاء اعم از پیش و پس آدمی باشد و بیرجندی گفته که مراد به فرج در آداب غسل ، پیش و پس زن و مرد است هرچند در لغت اختصاص به پیش یافته است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). اندام شرم جای . (منتهی الارب ). عورت انسان و بر پیش و پس اط
فرجلغتنامه دهخدافرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الحکم بن عبدالرحمان بن عبدالرحیم الیحصبی ، مکنی به ابی الحسن . از علمای کم نظیر بود. وی روز دهم ذی الحجه ٔ 448 هَ .ق . درگذشت . (از الحلل السندسیة ج 2 ص <span class="hl" dir="l
فرجلغتنامه دهخدافرج . [ ف َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی الفرج بن یعلی التجیبی . قاضی طلیطله و مردی متدین و فاضل و عالم و خردمند بود و در قضاوت حسن سیرت داشت . وی به سال 470 هَ .ق . در ماه رجب درگذشت . (الحلل السندسیة ج 2 ص <span cla
فرشلغتنامه دهخدافرش . [ ف َ ] (ع اِ) بساط افکنده . (منتهی الارب ). گستردنی . زیرانداز. قالی . (یادداشت به خط مؤلف ). مفروش از اسباب خانه . (اقرب الموارد) : از تو خالی نگارخانه ٔ جم فرش دیبا کشیده بر بجکم . رودکی .از وی بساطها و ف
فریجلغتنامه دهخدافریج . [ ف َ ] (اِ) رستنی و نباتی است که آن رااگر ترکی خوانند. (برهان ). فریز. فریژ. فریژ. فژژ. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به این کلمات شود.
فریزلغتنامه دهخدافریز. [ ف َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرجادلغتنامه دهخدافرجاد.[ ف َ ] (ص ) فاضل و دانشمند. (برهان ). ظاهراً برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرجیهلغتنامه دهخدافرجیه . [ ف َ رَ جی ی َ / ی ِ ] (اِ) نوعی جامه ٔ پشمین فراخ با آستینهای گشاده ٔ بسیار دراز که از سرانگشتان درمیگذشته و منتهاالیه یعنی دهانه ٔ آستینها بسته بوده است . (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به فرجی شود.
فرجهلغتنامه دهخدافرجه . [ ف َ رَ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه ٔ شهرستان سنندج ، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسه ٔ سنندج به همدان . ناحیه ای است کوهستانی ، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است . از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است . را
فرجامگاهلغتنامه دهخدافرجامگاه . [ ف َ ] (اِ مرکب )گور است که قبر باشد و آن جایی است که آدمی را بعد از رحلت از دنیا در آنجا نهند. (برهان ) : بسی دشمن و دوست کردی تباه کنون بازگشتت به فرجامگاه . فردوسی . || سرای دیگر. آخرت <span class="h
فَرْجدوزیinfibulationواژههای مصوب فرهنگستاننوعی فَرجبُری که در آن لبهای فَرج برای جلوگیری از دخول دوخته و تنها منفذ کوچکی برای قاعدگی باز گذاشته میشود
فرجادلغتنامه دهخدافرجاد.[ ف َ ] (ص ) فاضل و دانشمند. (برهان ). ظاهراً برساخته ٔ فرقه ٔ آذرکیوان است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
فرج بیت الذهبلغتنامه دهخدافرج بیت الذهب . [ ف َ ج ُ ب َ تِذْ ذَ هََ] (اِخ ) شهر ملتان را گویند. مسلمانان این شهر را فتح کردند و طلای بسیاری به دست آوردند و توسعاً چنین نام به آن دادند. (از معجم البلدان ). رجوع به گاهنامه ص 44 و جهانگشای نادری چ عبداﷲ انوار ص <span cla
فرج تبریزیلغتنامه دهخدافرج تبریزی . [ ف َ رَ ج ِ ت َ] (اِخ ) بابافرج تبریزی معاصر فقیه زاهد بود. به مقبره ٔ کحیل مدفون است . (تاریخ گزیده ٔ حمداﷲ مستوفی چ لندن ص 788). با توجه به اینکه فقیه زاهد تبریزی در 572 هَ .ق . درگذشته است فر
فرج یافتنلغتنامه دهخدافرج یافتن . [ ف َ رَ ت َ ] (مص مرکب )رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن : فرج یافتم بعد از آن بندهاهنوزم به گوش است آن پندها. سعدی .اگر عاشقی خواهی آموختن به مردن فرج یابی از سوختن . سعد
ختفرجلغتنامه دهخداختفرج . [ خ َ ت َ رَ ] (اِ) خرفه را گویند و آنرا به عربی بقلة الحمقا خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 359) (فرهنگ جهانگیری ). پَرپَهن . (فرهنگ ضیاء).
چم فرجلغتنامه دهخداچم فرج . [ چ َ ف َ ] (اِخ ) دهی از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 65 هزارگزی جنوب خاوری شوشتر و 6 هزارگزی باخترراه شوسه ٔ مسجدسلیمان به اهواز واقع است . دشت و گرمسیر است و <span class="hl" dir="lt
دار فرجلغتنامه دهخدادار فرج . [ رُ ف َ رَ ] (اِخ ) محله ای در مشرق شهر بغداد، بالای بازار یحیی . فرج نام یکی از غلامان حمدونه بنت غضیض است که از کنیزکان رشید بوده و از او فرزندی آورده است . دار فرج از بناهای استوار کرانه ٔ دجله بوده است . (از معجم البلدان ).
حصن شنت افرجلغتنامه دهخداحصن شنت افرج . [ ح ِ ن ِ ش َ اُ ؟ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 2 ص 198).
جندفرجلغتنامه دهخداجندفرج . [ ج ُ دَ ف َ ] (اِخ ) تعریبی ازبندفرک و آن دهی است در نیشابور در یک فرسنگی آن . (از معجم البلدان ) (مراصد) (مرآت البلدان ج 4 ص 269).