فرگانلغتنامه دهخدافرگان . [ ف َ ] (اِ)آبجو. (اشتینگاس ). بوزه . (ناظم الاطباء). || نام یک قسم شربت . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
فیرانلغتنامه دهخدافیران . (نف ، ق ) در حال فیریدن . فیرنده . (یادداشت مؤلف ) : اگرچه خر به نیسان شاد و فیران و دنان باشدزبهر خر نمیگردد به نیسان دشت چون بستان .ناصرخسرو.
فرائینلغتنامه دهخدافرائین . [ ف َ ] (اِخ ) نام یکی از اعیان ایران که با قباد فیروز معاصر بود. (ولف ) : گوا کرد زرمهر و خرداد رافرائین و بندوی و بهزاد را.فردوسی .
فرائینلغتنامه دهخدافرائین . [ ف َ ] (اِخ ) یکی از پادشاهان ایران قدیم که او را گراز نیز گفتندی . (ولف ) : فرائین چو تاج کیان برنهادهمی گفت چیزی که آمَدْش یاد. فردوسی .در مأخذ دیگری نام وی دیده نشد.
فرانلغتنامه دهخدافران . [ ف َ ] (اِخ ) آبی است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب ). آبی است بنی سلیم را که آن را معدن فران گویند و بدانجا مردم بسیاری است . منسوب است به فران بن بلی بن عمروبن الحاف بن قضاعة... (از معجم البلدان ).
خفرگانلغتنامه دهخداخفرگان . [ خ َ رَ ] (اِ) فرومردن دم در عروق بسبب مرضی یا صدمتی . (آنندراج ). || خپه کردن بطنابی و رسنی . خفقان معرب آنست . (آنندراج ).