فقاعلغتنامه دهخدافقاع . [ ف ُ ] (معرب ، اِ)معرب فوگان . (یادداشت مؤلف ). شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند. آبجو. (فرهنگ فارسی معین ). مویز آب . بوزا. بزا. بوزه . (یادداشت مؤلف ). شراب خام که ازجو و مویز و جز آن سازند. (منتهی الارب ). فقاع از مشروب های گازدار بوده و در کوزه ٔ سنگین نگهدار
فقاعلغتنامه دهخدافقاع .[ ف َق ْ قا ] (ع ص ) سخت پلید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ضراط. (از اقرب الموارد).
فقاعفرهنگ فارسی عمیدشرابی که از مویز، جو، یا برنج گرفته میشد؛ آبجو.⟨ فقاع گشودن: [قدیمی]۱. باز کردن سر شیشۀ فقاع.۲. [مجاز] آروغ زدن.۳. [مجاز] لاف زدن.
فقاءةلغتنامه دهخدافقاءة. [ ف ُ ءَ / ف ُ ق َ ءَ ] (ع اِ) پوست . (منتهی الارب ). فاقئاء. (اقرب الموارد).
فقاعیلغتنامه دهخدافقاعی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) این انتساب فقاع ساز و فقاع فروش را افاده کند. (سمعانی ). مویزآب فروش . آبجوفروش . (یادداشت مؤلف ). بوزه فروش و آنکه برف و دوشاب بفروشد. (آنندراج ) : در این میان مردی فقاعی - حاجب بگتغدی - رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. (تاریخ
فقاعیلغتنامه دهخدافقاعی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) این انتساب فقاع ساز و فقاع فروش را افاده کند. (سمعانی ). مویزآب فروش . آبجوفروش . (یادداشت مؤلف ). بوزه فروش و آنکه برف و دوشاب بفروشد. (آنندراج ) : در این میان مردی فقاعی - حاجب بگتغدی - رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. (تاریخ
فقاعةدیکشنری عربی به فارسیجوشيدن , قلقل زدن , حباب براوردن , خروشيدن , جوشاندن , گفتن , بيان کردن , حباب , ابسوار , انديشه پوچ
فقاع گشادنلغتنامه دهخدافقاع گشادن . [ ف ُ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) آروغ زدن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کنایت از لاف زدن و تفاخر کردن . (آنندراج ) (برهان ). نازیدن . بالیدن . (یادداشت مؤلف ) : آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند. <p
فقع گشودنلغتنامه دهخدافقع گشودن . [ ف ُ ق َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) فقاع گشودن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی فقاع گشودن است که کنایه از لاف زدن و تفاخر کردن و نازش و خودنمایی و خودستایی نمودن باشد. (برهان ). رجوع به فقاع ، فقاع گشادن ، فقاع گشودن ، فقع و فقع گشادن شود.
فقاع گشادنلغتنامه دهخدافقاع گشادن . [ ف ُ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) آروغ زدن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || کنایت از لاف زدن و تفاخر کردن . (آنندراج ) (برهان ). نازیدن . بالیدن . (یادداشت مؤلف ) : آنجا که من فقاع گشایم ز دست فضل الا ز درد دل چو یخ افسرده تن نیند. <p
فقاع گشودنلغتنامه دهخدافقاع گشودن . [ ف ُ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) فقاع گشادن . لاف زدن . نازیدن . بالیدن : من فقاع از عشق آن رخ بعد از این خواهم گشودن چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم . اوحدی .رجوع به فقاع گشادن شود.
فقاعیلغتنامه دهخدافقاعی . [ ف ُ ] (ص نسبی ) این انتساب فقاع ساز و فقاع فروش را افاده کند. (سمعانی ). مویزآب فروش . آبجوفروش . (یادداشت مؤلف ). بوزه فروش و آنکه برف و دوشاب بفروشد. (آنندراج ) : در این میان مردی فقاعی - حاجب بگتغدی - رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. (تاریخ
فقاعةدیکشنری عربی به فارسیجوشيدن , قلقل زدن , حباب براوردن , خروشيدن , جوشاندن , گفتن , بيان کردن , حباب , ابسوار , انديشه پوچ
افقاعلغتنامه دهخداافقاع . [ اِ ] (ع مص ) زشت و بد گردانیدن حال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). درویش و بدحال گردیدن . (از اقرب الموارد).
انفقاعلغتنامه دهخداانفقاع . [ اِ ف ِ ] (ع مص ) شکافته شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). انشقاق . (از اقرب الموارد).