فللغتنامه دهخدافل . [ ف ِل ل ] (ع اِ) فُل ّ. زمین بی گیاه . || موی تنک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تری . (منتهی الارب ).
فللغتنامه دهخدافل . [ ف َل ل ] (ع اِ) رخنه ٔ روی شمشیر. ج ، فلول . (منتهی الارب ). واحد فلول است ، و آن شکستگی هایی است در تیزی شمشیر. (از اقرب الموارد). || (ص ) مرد هزیمت یافته . ج ، فلول ، افلال ، فِلال . (منتهی الارب ): رجل فل و قوم فل ؛ یعنی هزیمت شدگان ، و در مورد مفرد و جمع یکسان به ک
فللغتنامه دهخدافل . [ ف ُ ] (اِ) نیلوفر باشد.(برهان ). نیلوفر. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به نیلوفر و نیلوفل شود. || بیخ نیلوفر، و بعضی گویند بیخ نیلوفر هندی است ، و فاغیه همان است . (برهان ). فاغیه . (فرهنگ فارسی معین ). فاغیه است که بیخ نیلوفر هندی باشد. (فهرست مخزن الادویه ). || چوب درخت
فللغتنامه دهخدافل . [ ف ُ ] (ع اِ) گاهی برای کنایت از یک تن گویند: یا فل ، و برای دو تن گویند: یا فلان ، و جمع را یا فلون گویند. (از منتهی الارب ). رجوع به فلان شود.
فللغتنامه دهخدافل . [ ف ُل ل ] (ع اِ) آنچه برافتد از چیزی . (منتهی الارب ). رجوع به فَل ّ شود. || زمینی که باریده شود و گیاه نرویاند. در اقرب المواردبه فتح اول ضبط شده است . || زمین که چند سال باران نرسیده آن را. || زمین باران نارسیده میان دو زمین رسیده . || زمین بی آب وگیاه . ج ، افلال ، ف
چفللغتنامه دهخداچفل . [ چ َ ف َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان لفسجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 6 هزارگزی باختر لاهیجان ، کنار راه شوسه ٔ سیاهکل واقع است . جلگه ای و مرطوب است با هوای معتدل که 366 تن سکنه دارد. آبش از سفی
فیللغتنامه دهخدافیل . (اِخ ) دهی است کوچک از دهستان میان رود علیا از بخش نور شهرستان آمل که دارای 10 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
فیللغتنامه دهخدافیل . (اِخ ) شهر ولایت خوارزم را می گفته اند، و آن را در ابتدا فیل و بعدها منصوره خوانده اند و اکنون گرگانج گویند. (از معجم البلدان ). رجوع به فیلان شود.
فیللغتنامه دهخدافیل . (معرب ، اِ) پیل . پستانداری است عظیم الجثه که راسته ٔ خاصی بنام راسته ٔ فیلان را به وجود می آورد. در راسته ٔ فیلان امروز فقط دو گونه موجود است ، یکی فیل آسیایی یا هندی و دیگر فیل افریقایی . قد فیلهای هندی از افریقایی کوچکتر و گوشها و عاج آنها نیز کوچکتر است . به طورکلی
افلاللغتنامه دهخداافلال . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ فَل ّ وفِل ّ، بمعنی زمین خشک بی نبات و آنچه برافتد از چیزی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به فل ّ شود.
فلندیلغتنامه دهخدافلندی . [ ] (معرب ، اِ) به یونانی فلنجه است . (فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فلنجه شود.
فلنفیسلغتنامه دهخدافلنفیس . [ ] (معرب ، اِ) حندقوقی است که به فارسی دیواسپست نامند. (فهرست مخزن الادویه ).
فلیتهلغتنامه دهخدافلیته . [ ف َ ت َ / ت ِ ] (اِ) پلیته . فتیله . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فتیله شود.
فلیجةلغتنامه دهخدافلیجة. [ ف َ ج َ ] (ع اِ) یک تخته از دامنهای خیمه و خانه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فلانلغتنامه دهخدافلان . [ ف ُ ] (ع ص مبهم ، ضمیر مبهم ) از نامهای مردم ، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج ، فلون . (منتهی الارب ). شخص غیرمعلوم . بهمان : فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست . (آنندراج ). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده ، فلانی گو
دغفللغتنامه دهخدادغفل . [ دَ ف َ ] (ع ص ) زندگانی فراخ با ارزانی . (منتهی الارب ). عیش فراخ . (دهار). زندگانی فراخ و با فراوانی . (از اقرب الموارد). || پرهای بسیار. (منتهی الارب ). بسیار از پَر. (از اقرب الموارد). || (اِ) بچه ٔ پیل یا بچه ٔ گرگ . (منتهی الارب ) (ازاقرب الموارد). بچه ٔ فیل . (
دغفللغتنامه دهخدادغفل .[ دَ ف َ ] (اِخ ) ابن حنظلةبن زیدبن عبده ذهلی شیبانی ، مشهور به دغفل ناسب . از نسب شناسان عرب بود که در نسب شناسی بدو مثل زنند. و برخی گویند نام او حجر و لقبش دغفل بوده است . معاویه او را به تعلیم فرزندش یزید گماشته بود. دغفل به سال 65
دفللغتنامه دهخدادفل . [ دِ ] (ع اِ) گیاهی است تلخ که به فارسی خرزهره نامند. (منتهی الارب ). دفلی . (از اقرب الموارد). ورجوع به دفلی و خرزهره شود. || قطران که به شتران گَرگین مالند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || قیر که در خنور و کشتی مالند تا آب نزهد از وی . (منتهی الارب ). زفت . (اقرب
حتفللغتنامه دهخداحتفل . [ ح ُ ف ُ ](ع اِ) بقیه ٔ شوربا یا اشکنه ٔ باقی زیر شوربا. دُردروغن . خرّه . || مال ردی و بلایه . || چرک زهدان . || فرومایگان از مردم . || ریزه های گوشت در بن دیگ . (منتهی الارب ).
حثفللغتنامه دهخداحثفل . [ ح ُ ف ُ ] (ع اِ) لغتی است در حُطفل در تمام معانی آن . || لغتی است در حتفل بفوقانی . بقیه ٔ شوربا یا اشکنه ٔ باقی زیر شوربا. || دردی روغن . خره . || مال بلایه . || چرک زهدان . || مردم فرومایه . || ریزه های گوشت در بن دیگ . (منتهی الارب ). || بترین طعام (؟). (در سه نسخ