فلالغتنامه دهخدافلا. [ ف َ ] (ع اِ) ج ِ فلاة. بیابانها. (منتهی الارب ) : یا رب چه شد این خلق که با آل پیمبرچون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند. ناصرخسرو.تا چه دیدی خواب دوش ای بوالعلاکه نمی گنجی تو در شهر و فلا. <p class="a
فلالغتنامه دهخدافلا. [ ف َ ] (ع حرف ربط مرکب ) (از: فاء + لا، حرف نفی ) پس نه . وگرنه : ما را تو دست گیر و حوالت مکن به خلق الا الیک حاجت درماندگان فلا.سعدی .
فلاءلغتنامه دهخدافلاء. [ ف َ ] (ع مص ) باز کردن کودک را از شیر یا جدا نمودن آن را و دور داشتن . || بر کسی زدن شمشیر را. || سفر کردن . || عاقل گردیدن بعد از نادانی . (منتهی الارب ).
فیلالغتنامه دهخدافیلا. (یونانی ، ص ) به لغت یونانی به معنی دوستدار باشد. (برهان ). رجوع به فیلسوف شود.
فیلپالغتنامه دهخدافیلپا. (اِ مرکب ) پیلپا. (فرهنگ فارسی معین ). پای فیل . پای پیل . || (ص مرکب ) آنکه پایش چون پای پیل بوده . پیلپای . رجوع به پیلپای شود. || (اِ مرکب ) نوعی سلاح که بشکل پای پیل میساختند و بومیان افریقا چون گرز به کار میبرند. (فرهنگ فارسی معین : پیلپا). || نوعی قدح که بزرگتر ا
فیلپایلغتنامه دهخدافیلپای .(اِ مرکب ) فیلپا به تمام معانی آن . (یادداشت مؤلف ). پیلپای . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به فیلپا شود.
فلان فلان شدهفرهنگ فارسی معین( ~ . ~ . شُ دِ) [ ع - فا. ] (ص .)نوعی دشنام ، خلاصه ای از چند فحش و ناسزا.
فانيلادیکشنری عربی به فارسیفلا نل (نوعي پارچه پشمي) , جامه فلا نل يا پشمي , لباس (بخصوص شلوار)ورزش , درخت وانيل , وانيل , ثعلب
فلانلغتنامه دهخدافلان . [ ف ُ ] (ع ص مبهم ، ضمیر مبهم ) از نامهای مردم ، و با الف و لام مر غیر مردم را. ج ، فلون . (منتهی الارب ). شخص غیرمعلوم . بهمان : فلان را با فلان چه نسبت ؟ (فرهنگ فارسی معین ). فارسیان به فتح استعمال کنند و خطاست . (آنندراج ). فارسیان یاء در آخر آن زیاد کرده ، فلانی گو
فلالیجلغتنامه دهخدافلالیج . [ ف َ ] (ع اِ) ج ِ فَلّوجة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به فلوجة شود.
فلاملغتنامه دهخدافلام . [ ف َ ] (ع اِ) اسم عربی قاقلی است . (فهرست مخزن الادویه ). در مآخذ مهم لغت عرب دیده نشد.
فلاذهلغتنامه دهخدافلاذه . [ ف َ ذَ / ذِ ] (ص ) فحش کار. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : هر آن کریم که فرزند او فلاذه بودشگفت باشد و آن از گناه ماده بود . رودکی .رجوع به فلاده شود.
غافلالغتنامه دهخداغافلا. [ ف ِ ] (اِخ ) یکی از شعرای ایران و از اهالی طالقان است . وی در عهد شاه عباس ثانی میزیسته ، از اوست :ز شوق نامه نویسم ، ز رشک پاره کنم دلی که نیست تسلی در او، چه چاره کنم ؟(قاموس الاعلام ترکی ).
تاشکت سفلالغتنامه دهخداتاشکت سفلا. [ ک َ ت ِ س ُ ] (اِخ ) قریه ای در شش فرسخی مغرب طارم . (فارسنامه ٔ ناصری ج 2 ص 218).
بنات الفلالغتنامه دهخدابنات الفلا. [ ب َ تُل ْ ف َ ] (ع اِ مرکب ) اشتران که پریشان در بیابان گذارند. (مهذب الاسماء). شتران دشت . (از المرصع).
طریفلالغتنامه دهخداطریفلا. [ طَ ف َ ] (معرب ، اِ) طرسطوج . طرذیلون . سیسالیوس است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).