فوتلغتنامه دهخدافوت . (اِ صوت ) هوائی که از میان دو لب گردکرده بیرون کنند برای تیز کردن آتش یاکشتن چراغ و شمع و یا خنک کردن طعام یا نوشابه ای گرم . (یادداشت مؤلف ). پف . دم . فوب . (یادداشت دیگر).- فوت آب بودن ؛ در تداول ، تماماً یاد گرفتن . از بر بودن . (یادداش
فوتلغتنامه دهخدافوت . (انگلیسی ، اِ) پا. واحد طول در انگلستان ، و آن معادل است با 0/3048متر و برابر است با 12 اینچ . (فرهنگ فارسی معین ).
فوتلغتنامه دهخدافوت . [ ف َ ] (ع مص ) از دست شدن . (تاج المصادر بیهقی ). درگذشتن کار. (منتهی الارب ). گذشتن و از دست رفتن وقت کار. (از اقرب الموارد) : به فوت صحبت قدیم تأسف خورده . (گلستان ). فوات . رجوع به فوات شود. || گذشتن نماز از وقت انجام . (از اقرب الموارد). ||
چفودلغتنامه دهخداچفود. [ چ ِ ] (اِ) جهود و یهود و تیداک . (ناظم الاطباء). پیرو حضرت موسی و کسی که متدین بدین وی باشد. و رجوع به جهود و تیداک شود.
فودلغتنامه دهخدافود. (اِ) پود. مقابل تار. (فرهنگ فارسی معین ).ریسمانی که جولاهگان در پهنای کار بافند. (برهان ).
فودلغتنامه دهخدافود. [ ف َ ] (ع اِ) بزرگتر و معظم تر موی سر متصل گوش . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || کرانه ٔ سر. || تنگ بار. (منتهی الارب ). عدل بار. (از اقرب الموارد). || جوال . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). ج ، افواد. (اقرب الموارد). || (مص ) آمیختن . (منتهی الارب ) (از اقرب الم
فوتنجلغتنامه دهخدافوتنج . [ ت َ ] (معرب ، اِ) معرب پوتنگ که تره است ، و آن نهری و بستانی و بری و کوهی باشد. (منتهی الارب ).
فوتیسلغتنامه دهخدافوتیس . [ ] (معرب ، اِ) به یونانی شحم اسد است . (فهرست مخزن الادویه ). || به یونانی پیه مرغابی است که به عربی شحم الاذر نامند. (از حکیم مؤمن ).
فوتینالغتنامه دهخدافوتینا. [ ت ِ ] (صوت ) در تداول اطفال ، آوازی که علامت تحقیر مخاطب است آنگاه که خواسته اذیتی کند و دست نیافته ، یا دروغی گفته و مشتش باز شده . (یادداشت مؤلف ). یا آنگاه به کار برند که کسی چیزی خواهد و به او ندهند، و معنی آن این است : نمیدهم . دماغ سوخته میخریم .
فوتباللغتنامه دهخدافوتبال . (انگلیسی ، اِ) از بازیهای میدانی بسیار رایج است که اولین باردر انگلستان به سال 1836 م . برای آن قوانینی وضع گردید. زمین فوتبال مستطیل شکل و ابعاد آن بین 90 تا 120 مت
فوتنجلغتنامه دهخدافوتنج . [ ت َ ] (معرب ، اِ) معرب پوتنگ که تره است ، و آن نهری و بستانی و بری و کوهی باشد. (منتهی الارب ).
فوت بریلغتنامه دهخدافوت بری . [ ت ِ ب َرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) بلسکی . (فهرست مخزن الادویه ).
فوت شدنلغتنامه دهخدافوت شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به سرعت و به آسانی حفظ شدن . || تبدیل به بخار شدن : فوت شد رفت هوا. (از فرهنگ فارسی معین ).
فوت شدنلغتنامه دهخدافوت شدن . [ ف َ / فُو ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درگذشتن . مردن . (یادداشت مؤلف ). || از بین رفتن . از دست رفتن . فائت شدن . (فرهنگ فارسی معین ) : وهیچ عبارت و تسبیح از او فوت نشد. (قصص الانبیاء).گر فوت شود یکی نواله <br
حذرفوتلغتنامه دهخداحذرفوت . [ ح َ رَ ] (ع اِ) چیده ٔ ناخن . (منتهی الارب ). قُلامة. - حذرفوتی نداشتن ؛ هیچ نداشتن . (از منتهی الارب ).
خفوتلغتنامه دهخداخفوت . [ خ َ ] (ع ص ) زن لاغر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زنی که تنها پسند آید نه در میان زنان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خفوتلغتنامه دهخداخفوت . [ خ ُ ] (ع مص ) آرمیدن و خاموش شدن . بمردن . || بلند نکردن آواز را. (منتهی الارب ) (ازتاج العروس ) (از لسان العرب ). منه : خفت لصوته خفو.
علفوتلغتنامه دهخداعلفوت . [ ع ِ ف َ ] (ع ص ) مرد گول و احمق که بی پروا سخن گوید و خیال صواب و خطای آن را نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به علفتانی شود.
علفوتلغتنامه دهخداعلفوت . [ ع ُ ] (ع ص ) مرد گول و احمق که بی پروا سخن گوید و خیال صواب و خطای آن را نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به علفتانی شود.