قاسرلغتنامه دهخداقاسر. [ ] (اِخ ) ابن عمروبن شراحیل . پس از بلقیس مدت هشتادوپنج سال سلطنت کرد و به واسطه ٔ بخشش فراوانی که داشت به نعیم ملقب گردید. (حبیب السیر چ سنگی تهران جزو 2 از ج 1 ص 93)
اختروَشquasarواژههای مصوب فرهنگستانجِرم ستارهمانندی به درخشندگی یک کهکشان که عموماً در فاصلۀ بسیار زیادی از زمین قرار دارد و تصور میشود هستههای درخشان کهکشانهای فعال و دوردست باشد
قفسۀ تجزیهsorting frame, casier de tri (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانقفسههایی برای جداسازی انواع مرسولات پُستی، متناسب با ابعاد آنها
کیاسرلغتنامه دهخداکیاسر. [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان ارنگه است که در بخش کرج شهرستان تهران واقع است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
کیاسرلغتنامه دهخداکیاسر. [ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان شهریاری است که در بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
کیاسرلغتنامه دهخداکیاسر. [ س َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکز بخش چهاردانگه ٔ شهرستان ساری است که در 72 هزارگزی جنوب شرقی ساری و 84 هزارگزی دامغان واقع است . ناحیه ای است کوهستانی و هوایش معتدل است و 2300</spa
شمپورگرلغتنامه دهخداشمپورگر. [ ش َ گ َ ] (ص مرکب ) آنکه بزور وادارمیکند کسی را برای کردن کاری . (ناظم الاطباء). بمعنی قاسر است که فاعل قسر باشد و معنی قسر کسی را به زور و ستم به کاری داشتن است . (انجمن آرا) (آنندراج ).
مقسورلغتنامه دهخدامقسور. [ م َ ] (ع ص ) آن که مطیع و مقهور قوه ٔ قسریه است : کند به رای اثر در خلاف حکم فلک چو در طبیعت مقسور قوت قاسر.جامی (دیوان چ هاشم رضی ص 38).
جنبشلغتنامه دهخداجنبش . [ جُم ْب ِ ] (اِمص ) (از: جُنب + َ-ِش ، پسوند اسم مصدر) از جنبیدن . حرکت . مقابل آرام ، سکون : باز هوا برتر از این دو گوهر ایستاده است که جوهری است نرم وشکل پذیر بهمه شکلی که اندر او آید... تا هرچه بجنبداندر این جوهر نرم از نباتی و حیوان از جنبش
میللغتنامه دهخدامیل . [ م َ / م ِ ] (از ع ، اِمص ، اِ) خواهش و آرزو و رغبت . (ناظم الاطباء). رغبت و خواهش . (آنندراج ). خواهش و رغبت دل . (برهان ). توجه و اشتیاق و شوق و عشق . (ناظم الاطباء). توجه و به فارسی با لفظ انداختن و آوردن و دادن مستعمل . (از آنندراج
مکانلغتنامه دهخدامکان . [ م َ ] (ع اِ) جای . (ترجمان القرآن ). جایگاه . ج ، امکنة. (مهذب الاسماء). جایگاه . جای . مکانة. ج ، امکنة و اماکن . (منتهی الارب ). جای بودن . صیغه ٔ اسم ظرف است مشتق از کَون که به معنی بودن است و به معنی مطلق جا مستعمل . (غیاث ). موضع بودن چیزی . ج ، اماکن و امکنة و