قسملغتنامه دهخداقسم . [ ق َ ] (ع اِ، اِمص ) عطا و دهش . (منتهی الارب ). عطاء. (اقرب الموارد). و به این معنی جمع ندارد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || رای . || شک و تردد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). تردید. (ناظم الاطباء). || باران . || آب . || قدر و اندازه ٔ هر چیزی . (اق
قسملغتنامه دهخداقسم . [ ق َ ] (ع مص ) پخش کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || افتادن چیزی در دل و گمان پیدا شدن بدان و سپس آن گمان نیرو گرفتن و به یقین رسیدن . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوت گرفتن جانب معلوم سپس مرجوحیت آن چندانکه حقیقت گردد. (منتهی الارب ). || پریشان و متفرق کردن .
قسملغتنامه دهخداقسم . [ ق َ س َ ](ع اِ) سوگند. (منتهی الارب ). یمین به خدا یا به غیرخدا. و قسم اسم است از اَقْسَم َ. (اقرب الموارد).- قسم به خدا ؛ به خدا سوگند. به خدای قسم . سوگند با خدای . باﷲ. واﷲ. تاﷲ. ایم اﷲ. هیم اﷲ.- امثال :<
قسملغتنامه دهخداقسم . [ ق ِ ] (ع اِ) چون : هر قسم ؛ هر چون . || بهره و نصیب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). سهم . بهر. تیر. بخش . برخ . رسد : محمد از سر انگشت خود اشارت کردمه تمام به دو قسم شد بحکم اﷲ. سوزنی .مه صیام به دو قسم کر
کیسملغتنامه دهخداکیسم . [ س ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش آستانه است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
کیسملغتنامه دهخداکیسم . [ ک َ س َ ] (اِخ ) پدر بطنی ، کیاسم فرزندان او که درگذشتند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نام پدرگروهی از تازیان که منقرض شده اند. (ناظم الاطباء).
کژچشملغتنامه دهخداکژچشم . [ ک َ چ َ /چ ِ ] (ص مرکب ) به معنی کژبین است . (آنندراج ). لوچ . کاج . احول . (ناظم الاطباء). رجوع به کژبین و لوچ و احول شود.
کسملغتنامه دهخداکسم . [ ک َ ] (ع اِ) گیاه خشک بسیار. || (اِخ ) نام جایی است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).
قسملیلغتنامه دهخداقسملی . [ ق َ م َ لی ی ] (اِخ ) عیسی بن سنان ، مکنی به ابوسنان . ازمحدثان است و از قبیله ٔ قسامله است که به بصره در محله ٔ قسامل سکنی گزید و بدان منسوب گردید. وی از عثمان بن ابوسودة و جز او روایت کند و حمادبن سلمة و عیسی بن یونس و جز آن دو از او روایت دارند. (اللباب ).
قسملیلغتنامه دهخداقسملی . [ ق َ م َ لی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به قسامله ، و آن قبیله ای است از ازد که به بصره منزل کردندو محله ٔ مسکن آنان به نام ایشان خوانده شد و مردم بسیاری از این قبیله شهرت یافته اند. (لباب الانساب ).
قسملیلغتنامه دهخداقسملی . [ ق َ م َ لی ی ] (اِخ ) حرمی بن حفص بن عمر عتکی ، مکنی به ابوعلی . ازمحدثان است . وی از عبدالواحدبن زیاد و خالدبن ابوعثمان روایت کند و محمدبن یحیی ذهلی از او روایت دارد.او به سال 223 هَ . ق . وفات یافت . (لباب الانساب ).
قسماتلغتنامه دهخداقسمات . [ ق َ س َ ] (ع اِ) ج ِ قسمة [ ق َ س ِ / س َ م َ ] .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به قَسمة شود.
تحلیففرهنگ مترادف و متضاد۱. سوگند ادا کردن، سوگندخوردن، قسم خوردن، قسم یاد کردن ۲. سوگنددادن، قسم دادن
قسم دادنلغتنامه دهخداقسم دادن . [ ق َ س َ دَ ] (مص مرکب ) سوگند دادن . از کسی سوگند خواستن . نِشْدَت .
قسم خوردنلغتنامه دهخداقسم خوردن . [ ق َ س َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) سوگند یاد کردن . سوگند خوردن : خورده قسم اختران به پاداشم بسته کمر آسمان به پیکارم .مسعودسعد.
قسم و آیهلغتنامه دهخداقسم و آیه . [ ق َ س َ م ُ ی َ / ی ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )برای اثبات امری قسم خوردن و به آیه ٔ قرآن استشهاد کردن . اگر کسی برای قبولاندن مطلبی پافشاری کند و دلیل و برهان آورد گویند: اینقدر قسم و آیه لازم نیست .
قسملیلغتنامه دهخداقسملی . [ ق َ م َ لی ی ] (اِخ ) عیسی بن سنان ، مکنی به ابوسنان . ازمحدثان است و از قبیله ٔ قسامله است که به بصره در محله ٔ قسامل سکنی گزید و بدان منسوب گردید. وی از عثمان بن ابوسودة و جز او روایت کند و حمادبن سلمة و عیسی بن یونس و جز آن دو از او روایت دارند. (اللباب ).
حروف قسملغتنامه دهخداحروف قسم . [ ح ُ ف ِ ق َ س َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در دستور زبان عربی مانند «و، ت » که چون بر سر کلمه ای درآیند آخر آنرا نیز مجرور سازند، و بنابراین از حروف جاره نیز میباشند.
چه قسملغتنامه دهخداچه قسم . [ چ ِ ق ِ ] (ادات استفهام ) (مرکب از «چه » ادات استفهام + «قسم »). به چه کیفیت ؟ چگونه ؟ چطور؟
حب المقسملغتنامه دهخداحب المقسم . [ ح َب ْ بُل ْ م ِ س َ ] (ع اِ مرکب ) داود ضریر انطاکی گوید: کذا شهر فی الطب و الصحیح انه حب منسم بالنون و السین المهمله و هو عربی . رجوع به حب المنسم شود.
متقسملغتنامه دهخدامتقسم . [ م ُ ت َ ق َس ْ س ِ ](ع ص ) پراکنده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پراکنده و پراکنده شده . (ناظم الاطباء).- متقسم خاطر ؛ پریشان فکر. پراکنده دل : بدین آواز متقسم خاطر نمی باید شد.(کلیله و دمنه ).<