لاصقلغتنامه دهخدالاصق . [ ص ِ ] (ع ص ) چفسیده . دوسیده . برچسبنده : لخ ّ، لاصق النسب . (منتهی الارب ).
لاصقفرهنگ فارسی معین(ص ) [ ع . ] (اِفا.) 1 - چسبنده ، دوسنده . 2 - (صباحیه ، اسماعیلیه ) یکی از مراتب پایین صباحیه که افراد آن بیعت کرده بودند بدون آنکه به اغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند.
لاسکلغتنامه دهخدالاسک . [ س َ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 22 هزارگزی خاوری فومن و 13 هزارگزی خاوری شفت . دارای 838 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span
لاشکلغتنامه دهخدالاشک . [ ش َ ] (اِخ ) نام موضعی در کوهپرِ کجور. (مازندران استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 109). دهی از دهستان کران . بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 6 هزارگزی باختر کجور. کوهستانی ، سردسیر. دارای <span class="
لاشکلغتنامه دهخدالاشک . [ ش َ ] (ع ق مرکب ) (از: لا + شک ) بی شک . بلاشک . بی گمان : هر جایگه که رفتی باز آمدی مظفرچون با خطر شریکی لاشک مظفّر آیی . فرخی .اکنون لاشک مرا پیش او باید رفتن . (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).تو بیماری د
پلاسکلغتنامه دهخداپلاسک . [ پ َ س َ ] (اِ مصغر) پلاس کوچک : پلاسکی پوشیده هر سه روز قرصکی نان ، طعام وی بودی . (قصص الانبیاء ص 202). || فلاکت و نکبت باشد. (برهان قاطع). بدبختی . تنگی : در گوش مال خصم محابا رو
دنیاًلغتنامه دهخدادنیاً. [ دِن ْ / دُن ْ یَن ْ ] (ع ص ) لاصق النسب . گویند: هو ابن عمی دنیاً؛ یعنی او پسرعم من است لاصق النسب . (از ناظم الاطباء).
متلاصقلغتنامه دهخدامتلاصق . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) به هم پیوسته . بهم چسبنده . || متلاصقان ، در منطق دو امری باشند که یکی از ایشان مماس بر دیگری باشد بر وجهی که منتقل شود به انتقال او. (درةالتاج جمله ٔ سوم از فن دوم ص 97).
ملاصقلغتنامه دهخداملاصق . [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) متصل و برچسبیده و پیوسته و نزدیک . (ناظم الاطباء) : در همسایگی قصاب باغی بود ملاصق به سرای او. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 134). جایهای ظاهر شدن آب به رودخانه متصل و ملاصق است . (تاریخ قم ص <span