لخملغتنامه دهخدالخم . [ ل َ ] (اِخ ) ابن عدی بن الحارث بن مرة از کهلان . جدّی جاهلی است . مؤسس قبیله ٔ آل لخم یا لخمیون . پسران وی را امارت حیره و بازماندگان ایشان را که «آل عباد» یا «بنوعباد» نامیده میشوند حکمرانی اشبیلیه بوده است . و هم گروهی از ایشان به صعیدمصر در برّ شرقی و آل ارسلان از
لخملغتنامه دهخدالخم . [ ل َ ] (ع مص ) بریدن . || طپانچه زدن . || لخم وجه فلان ؛ بسیار شد گوشت روی او و درشت و سطبر گردید. ابن درید گوید: هو فعل ممات . (منتهی الارب ).
لخملغتنامه دهخدالخم . [ ل ُ ] (ع اِ) ماهیی است دریایی و کوسج خوانند. (منتهی الارب ). کوسج . کوسه . (فارسی آن پیشواذ است ). جمل البحر. فیشوا. پیشواذ.ضرب من السمک خبیث له ذنب طویل یضرب به و یسمی جمل البحر. (الجماهر بیرونی ص 143) : و فی
لخملغتنامه دهخدالخم .[ ل ُ ] (ص ) گوشت بی استخوان از گوسفند و جز آن . که استخوان و لسه ندارد. گوشت بی پی و کرکرانک و جز آن . لیک . وَذَرَه . گوشت بی استخوان و فضول و رگ و ریشه .
پلخملغتنامه دهخداپلخم . [ پ َ ل َ / پ َ خ ِ ] (اِ) فلاخن را گویند و آن کفه ای است که از پشم یا از ابریشم بافند و بر دو طرف آن دو ریسمان بندند و شبانان و شاطران بدان سنگ اندازند. (برهان قاطع). قلاب سنگ . و بعضی به بای تازی گفته اند. (فرهنگ رشیدی ). قلماسنگ <sp
بنی لخملغتنامه دهخدابنی لخم . [ ب َ ل َ ] (اِخ )پسران لخم . یکی از قبایل عرب که اصلشان از یمن بود.گروهی از آنان در قرنهای دوم و اول قبل از هجرت بسمت شمال جزیرةالعرب و سوریه و فلسطین و عراق مهاجرت کردند. آنان دشمن غسانیان و نخست مسیحی بودند و سپس اسلام آوردند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به لخم شود
چلیپاخملغتنامه دهخداچلیپاخم . [ چ َ خ َ ] (ص مرکب ) کنایه از زلف معشوق . زلف خم اندر خم . زلف چلیپایی : زلفش چلیپاخم شده لعلش مسیحادم شده زلف و لبش با هم شده ظلمات و حیوان دیده ام . خاقانی .لعل مسیحا دمش در بن دیرم نشاندزلف چلیپاخ
لخمةلغتنامه دهخدالخمة. [ ل ُ خ َ م َ ] (ع ص ) لَخَمَة. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس . (منتهی الارب ).
حدسلغتنامه دهخداحدس . [ ح َ دَ ] (اِخ ) نام شهری بشام . و مردم آن قومی از لخم بودند. (معجم البلدان ).
قشیبیلغتنامه دهخداقشیبی . [ ق َ ] (ص نسبی ) نسبت است به بنی قشیب ، و آن تیره ای است از لخم . (لباب الانساب ).
بیضلغتنامه دهخدابیض . (اِخ ) نام بطنی از بنی راشد از لخم از قحطانیة مقیم اطفحیة در مصر. (از معجم قبائل العرب ).
لخمةلغتنامه دهخدالخمة. [ ل ُ خ َ م َ ] (ع ص ) لَخَمَة. مرد گران روح کندخاطر افسرده دل ناکس . (منتهی الارب ).
دلخملغتنامه دهخدادلخم . [ دِل ْ ل َ ] (ع ص ، اِ) شتر دفزک کلان جثه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || بیماریی است سخت . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || شکرخوابی یا خواب گران . (منتهی الارب ). خواب سبک و طولانی . (ناظم الاطباء). || گران از هرچیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
فلخملغتنامه دهخدافلخم . [ ف َ ل َ ] (اِ) فلاخن که آلت سنگ اندازی باشد. (برهان ). پلخم . فلخمان . پلخمان . فلخمه . فلاخن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به این کلمات شود.
فلخملغتنامه دهخدافلخم . [ ف َ خ َ ] (اِ) مشته ٔ حلاجان را گویند، و آن آلتی باشد از چوب که بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (برهان ). محلاج ندافان بود. (اسدی ) : گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی من بیایم که یکی فلخم دارم کاری .حکاک (از
مسلخملغتنامه دهخدامسلخم . [ م ُ ل َ خ ِم م ] (ع ص ) متکبر. گردن کش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).