لیچلغتنامه دهخدالیچ . (اِ) لچ . حالتی از ریمناکی و چرکینی جراحت . و رجوع به لیچ افتادن و لچ افتادن شود.
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
چلپ چلپلغتنامه دهخداچلپ چلپ . [ چ ِ ل َ / ل ِ چ ِ ل َ / ل ِ ] (اِ صوت ) آواز راه رفتن در زمینی که آب کمی در آن باشد. (لغت محلی شوشتر،نسخه ٔ خطی ). صدایی که از شلوار و جامه ٔ تر هنگام راه رفتن یا دویدن برخیزد، یا آوایی که از راه
گیلی گیلیلغتنامه دهخداگیلی گیلی . (ص ) هرچیز گرد گردنده در زبان کودکان . (از یادداشت مؤلف ). قِلی قِلی : گیلی گیلی حوضک . دور و کنار سیزک ...
لپ لپلغتنامه دهخدالپ لپ . [ ل َ ل َ ] (اِ صوت ) صدا و آواز آش خوردن . || صدا و آواز آب خوردن سگ را گویند.(برهان ). || لف لف . رجوع به لف لف شود.
لیچالغتنامه دهخدالیچا. (اِخ ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش لشت نشا شهرستان رشت واقع در سه هزارگزی شمال خاوری لشت نشا. جلگه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 1950 تن سکنه . آب آن از توشاجوب سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج ، ابریشم ، کنف و صیفی . شغل اهالی زراعت
لیچارلغتنامه دهخدالیچار. (اِ) ریچار که مطلق مربا باشد عموماً و مربائی را که از دوشاب سازند خصوصاً و آنچه از شیر و دوغ و ماست بپزند به هر نحو که باشد. (برهان ). لیچال : یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان لیچار گرد اندرش . فردوسی .ترش
لیچ افتادنلغتنامه دهخدالیچ افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) لچ افتادن . جراحت . و رجوع به لچ افتادن شود.
لیچالغتنامه دهخدالیچا. (اِخ ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش لشت نشا شهرستان رشت واقع در سه هزارگزی شمال خاوری لشت نشا. جلگه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 1950 تن سکنه . آب آن از توشاجوب سفیدرود و استخر. محصول آنجا برنج ، ابریشم ، کنف و صیفی . شغل اهالی زراعت
لیچار گفتنلغتنامه دهخدالیچار گفتن . [ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول عوام و زنان ، گفتارهای بیهوده و بی معنی و هم کمی بی سامان گفتن .بی معنی گفتن . چرند و مهمل گفتن . بد و بیراه گفتن .
لیچارلغتنامه دهخدالیچار. (اِ) ریچار که مطلق مربا باشد عموماً و مربائی را که از دوشاب سازند خصوصاً و آنچه از شیر و دوغ و ماست بپزند به هر نحو که باشد. (برهان ). لیچال : یکی غرم بریان و نان از برش نمکدان لیچار گرد اندرش . فردوسی .ترش
حصارقلیچلغتنامه دهخداحصارقلیچ . [ ح ِ ق ُ ] (اِخ ) دهی است جزو بخش حومه ٔ شهرستان ساوه . واقع در 8هزارگزی جنوب خاورساوه و 5هزارگزی راه ساوه به قم و تهران . معتدل . دارای 68 تن سکنه میباشد. ترکی و
سنگلیچلغتنامه دهخداسنگلیچ . [ س َ ] (اِخ ) موضعی است در پامیر. (فرهنگ فارسی معین ). شهری [ از حدود ماوراءُالنهر ] بر دامن کوه است . معدن بیجاده بدخشی ولعل اندرین کوه است و بنزدیکی معدن آبی است گرم و ایستاده چنانکه دست از گرمی در وی نتوان کرد و از معدن تا تبت یک روز و نیم راه است . (از حدود العا
کلیچلغتنامه دهخداکلیچ . [ ک َ ] (اِ) کَلیج . (از برهان ). چرک و ریم . (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلیج شود.
کابلیچلغتنامه دهخداکابلیچ . (اِ) انگشت کهین باشد. (صحاح الفرس نسخه ٔ طاعتی ). کابلیج . رجوع به همین کلمه شود.