محصورلغتنامه دهخدامحصور. [ م َ ] (ع ص ) احاطه کرده شده . (از منتهی الارب ). محاصره کرده شده . دربندان شده . احاطه شده . (ناظم الاطباء). به محاصره افتاده .حصاری کرده شده . (یادداشت مرحوم دهخدا). شهربندشده .- محصور شدن ؛ احاطه شدن . محاط گشتن . دربندان و شهربندان شدن
محصورفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی زمینی که دور آن دیوار کشیده شده.۲. (اسم، صفت) محاصرهشده.۳. [قدیمی] منحصر.۴. [قدیمی، مجاز] اسیر.
محسورلغتنامه دهخدامحسور. [ م َ ] (ع ص ) خیره چشم . || مانده . || دریغخورنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پشیمان : و لاتبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً. (قرآن 29/17).
محشورلغتنامه دهخدامحشور. [ م َ ] (ع ص ) مرد مطاع که مردمان به خدمت وی شتابند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
محشورلغتنامه دهخدامحشور. [م َ ] (ع ص ) حشر کرده شده . برانگیخته شده . (ناظم الاطباء). روز قیامت برانگیخته شده . (غیاث ) (آنندراج ).- محشور شدن ؛ حشر کرده شدن .- || گرد آمدن . آمیزش یافتن . معاشر شدن . رفت و آمد پیدا کردن . گرد آمدن با کسی یا با کسانی در روز قیا
مهصورلغتنامه دهخدامهصور. [ م َ ] (ع ص ) پیچیده شده و خمانیده شده . (آنندراج ). خمیده و کج شده و مایل . (ناظم الاطباء).
محصوراءلغتنامه دهخدامحصوراء. [ م َ ] (اِخ ) نام دو آب است بنی سلول و بنی کلاب را. (از معجم البلدان ).
محصوراتلغتنامه دهخدامحصورات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محصورة.- محصورات اربعه ؛ موجبه ٔ کلیه ، سالبه ٔ کلیه ، موجبه ٔ جزئیه و سالبه ٔجزئیه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به موجبه ... شود.
محصورةلغتنامه دهخدامحصورة.[ م َ رَ ] (ع ص ) مؤنث محصور. رجوع به محصور شود.- قضیه ٔ محصورة . رجوع به حصر قضایا و اساس الاقتباس ص 83 شود.
محصورینلغتنامه دهخدامحصورین . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محصور (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محصور شود.
محصوراءلغتنامه دهخدامحصوراء. [ م َ ] (اِخ ) نام دو آب است بنی سلول و بنی کلاب را. (از معجم البلدان ).
محصوراتلغتنامه دهخدامحصورات . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محصورة.- محصورات اربعه ؛ موجبه ٔ کلیه ، سالبه ٔ کلیه ، موجبه ٔ جزئیه و سالبه ٔجزئیه . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به موجبه ... شود.
محصورةلغتنامه دهخدامحصورة.[ م َ رَ ] (ع ص ) مؤنث محصور. رجوع به محصور شود.- قضیه ٔ محصورة . رجوع به حصر قضایا و اساس الاقتباس ص 83 شود.
محصورینلغتنامه دهخدامحصورین . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ محصور (در حالت نصبی و جری ). رجوع به محصور شود.
نامحصورلغتنامه دهخدانامحصور. [ م َ ] (ص مرکب ) نامحدود. (آنندراج ). بی حصار. بی دیوار. گشاده . بی حد. (از ناظم الاطباء). که حد و حصاری ندارد. || بی انتها. (آنندراج ). بی اندازه . بی کران . بی پایان . نامعین . بی شمار. بی حساب . (از ناظم الاطباء) : سلطان از دیار هند مظفر و