مرتجللغتنامه دهخدامرتجل . [ م ُ ت َ ج ِ ] (ع ص ) کسی که به پاره ای از ملخ برسد پس بریان کند از آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گردآورنده ٔ ملخ بسیار برای بریان کردن . (ناظم الاطباء). که جمع کند پاره ای از ملخ ها و بریان کند آنها را. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتجال شود. || بدیهه گوینده ٔ سخن
مرتجللغتنامه دهخدامرتجل . [ م ُت َ ج َ ] (ع ص ) شعر و خطبه ٔ بدیهه گفته شده . (غیاث اللغات ). کلامی که بدون تفکر و تأمل گفته شود اعم از شعر یا نثر. (از فرهنگ فارسی معین ). گفته شده بطور بدیهه . (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ارتجال . رجوع به ارتجال شود. || مقتضب . (یادداشت مرحوم دهخدا). رج
مرتجلاًلغتنامه دهخدامرتجلاً. [ م ُ ت َ ج ِ لَن ْ ] (ع ق ) ارتجالاً. به بدیهه . فی البدیهه . بی تأمل و تهیه . بدون تأمل و تفکر: قصیده ای مرتجلا انشاء کرد.
عنکلغتنامه دهخداعنک . [ ع ُ ن َ ] (اِخ ) دهی است به بحرین . و آن علم مرتجل است . (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ).
عباعبلغتنامه دهخداعباعب . [ ع ُع ِ ] (اِخ ) علم مرتجل است که اصل آن شناخته نشده است . یوم عباعب از ایام عرب است . (از معجم البلدان ).
غرارلغتنامه دهخداغرار. [ غ ُ ] (اِخ ) کوهی است به تهامة.(منتهی الارب ). یاقوت در معجم البلدان گوید: نام کوهی در تهامه است و گمان می کنم این کلمه مرتجل باشد.
غافطلغتنامه دهخداغافط. [ ف ِ ] (اِخ ) نام جایگاهی است . (مراصد الاطلاع ). علم مرتجل مهمل الاستعمال فی دارالعرب . و هو اسم موضع، عن الادیبی . (معجم البلدان ).
مرتجلاًلغتنامه دهخدامرتجلاً. [ م ُ ت َ ج ِ لَن ْ ] (ع ق ) ارتجالاً. به بدیهه . فی البدیهه . بی تأمل و تهیه . بدون تأمل و تفکر: قصیده ای مرتجلا انشاء کرد.