مفیقلغتنامه دهخدامفیق . [ م ُ ] (ع ص ) هوشیار. (غیاث ) (آنندراج ) : این مثل از خود نگفتم ای رفیق سرسری مشنو چو اهلی و مفیق . مولوی . || بیدارشونده . بیدار : ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز
مفکدیکشنری عربی به فارسیاچار پيچ گوشتي , پيچ کش , اچار , مهره پيچ , مهره گشا , بست , بندقيقاجي , ميله الصاقي , گلنگدن , وجب کننده
مفوقلغتنامه دهخدامفوق . [ م ُ ف َوْ وَ ](ع ص ) خوردنی و نوشیدنی که اندک اندک گیرند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
میفاقلغتنامه دهخدامیفاق . (ع اِ) مَوفِق . اتیتک لمیفاق الهلال ؛ آمدم ترا هنگام برآمدن هلال . (ناظم الاطباء)؛ ای موفقه (منتهی الارب ، ماده ٔ وف ق ).
مافوقلغتنامه دهخدامافوق . [ف َ فُو ] (از ع ، ص مرکب ، اِ مرکب ) بیشتر و زیادتر و بالاتر. (ناظم الاطباء). مقابل مادون و ماتحت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).- مافوق الحد؛ زیاده از حد. (ناظم الاطباء). || دست بالا. حداکثر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آنکه در منصب برتری دارد. (یادداشت به خط
موفقلغتنامه دهخداموفق . [ م ُ وَف ْ ف َ ] (اِخ ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق ... شود.
مفاویقلغتنامه دهخدامفاویق . [ م َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مُفیق . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ِ مفیق و مفیقة.(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مفیق شود.
افاقةلغتنامه دهخداافاقة. [ اِ ق َ ] (ع مص ) در زه نهادن سوفار تیر را تا سر کند. (از منتهی الارب ). در زه نهادن سوفار تیر را. (از ناظم الاطباء). فوق تیر بر زه نهادن تا تیراندازی کند. (از اقرب الموارد). فوق تیر بر زه کمان نهادن . (تاج المصادر بیهقی ). و یقال : اوفقه ایفاقا بتقدیم الواو علی الفاء