مقبوضلغتنامه دهخدامقبوض . [ م َ ] (ع ص ) بستده . (مهذب الاسماء). به پنجه گرفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مأخوذ از تازی ، گرفته شده . قبض شده . ضبطشده . تصرف شده . مالک شده . (ناظم الاطباء).- <span c
مکبوثلغتنامه دهخدامکبوث . [ م َ ] (ع ص ) گوشت برگردیده بوی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکبودلغتنامه دهخدامکبود. [ م َ ] (ع ص ) گرفتار بیماری جگر. (ناظم الاطباء). کسی را گویند که در افعال کبدوی ضعفی باشد بی آنکه ورم یا درد داشته باشد. (از بحرالجواهر) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی را گویند که اندر جگر او آفتی باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) : خداوند
مقبضلغتنامه دهخدامقبض . [ م َ ب َ / ب ِ / م ِ ب َ] (ع اِ) دسته ٔ شمشیر. (مهذب الاسماء). قبضه و گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). ج ، مقابض . (اقرب الموارد).- <span class="hl
مقبضدیکشنری عربی به فارسیدسته , قبضه شمشير , وسيله , لمس , احساس بادست , دست زدن به , بکار بردن , سرو کارداشتن با , رفتار کردن , استعمال کردن , دسته گذاشتن , قبضه , دسته شمشير , دستگيره , دکمه
مقبوضهلغتنامه دهخدامقبوضه . [ م َ ض َ ] (اِخ ) در بیت زیر اشاره به شِعْرای شامی است که در فراق شِعْرای یمانی از بس گریست که کور شد : مبسوطه به یک چراغ زنده مقبوضه دو چشم زاغ کنده . (لیلی و مجنون چ وحید ص 177
شکپالغتنامه دهخداشکپا. [ ش ِ ] (ص ) ترشرو و مقبوض . (ناظم الاطباء). اما این ضبط دگرگون شده ٔ سکباست .
ازیلغتنامه دهخداازی . [ اُ زی ی ] (ع مص )کم گردیدن سایه . || فراهم آمدی بسوی ... مقبوض شدن . || فراهم کردن . (منتهی الارب ).
ازیلغتنامه دهخداازی . [ اَزْی ْ] (ع مص ) اُزی ّ. فراهم آمدن بسوی آن . (منتهی الارب ).مقبوض شدن . || پیش آمدن کسی را بوجهی که خود سلامت ماند و او را بفریبد. (از منتهی الارب ). || فراهم کردن . || در مشقت انداختن کسی را. || کم کردن مال . (منتهی الارب ).
سبک لقالغتنامه دهخداسبک لقا. [ س َ ب ُ ل ِ ] (ص مرکب ) مردم سبک روح را گویند، یعنی شخصی که مطیع و فرمان بردار و گشاده رو باشد و ترش رو و مقبوض نباشد و ملاقاتش زود دست دهد. (برهان ) (آنندراج ). آنکه ملاقات او زود دست دهد و آنکه دیرنشین نبود. (شرفنامه ) : ای درّ گرانبها
طویللغتنامه دهخداطویل . [ طَ ] (ع ص ) دراز. ج ، طِوال ، طیال . (منتهی الارب ). بلند. نقیض قصیر. خلاف قصیر : پیراهن قصیر بود زشت بر طویل پیراهن طویل بود زشت بر قصیر. منوچهری . || دیریاز (شب ). || (اصطلاح طب ) قسمی از نبض و آن قوی و
مقبوضهلغتنامه دهخدامقبوضه . [ م َ ض َ ] (اِخ ) در بیت زیر اشاره به شِعْرای شامی است که در فراق شِعْرای یمانی از بس گریست که کور شد : مبسوطه به یک چراغ زنده مقبوضه دو چشم زاغ کنده . (لیلی و مجنون چ وحید ص 177