مقنعلغتنامه دهخدامقنع. [ م ُ ن َ ] (ع ص ) فم مقنع، دهان که دندان آن مایل به درون باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مقنعلغتنامه دهخدامقنع. [ م َ ن َ ] (ع ص ) شاهد مقنع؛ گواه عدل بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شاهدی که عادل و بسنده باشد و به گواهی و یا حکم او قناعت کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).ج ، مقانع و گویند لی شهود مقانع. (اقرب الموارد).
مقنعلغتنامه دهخدامقنع. [ م ِ ن َ ] (ع اِ) بر سرافکندنی زنان . مقنعة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنچه زنان سر خود را بدان بپوشانند. (از اقرب الموارد). ج ، مقانع. (ناظم الاطباء). چارقد. لچک . روسری . سرپوش . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بهرام نیم که ط
مقنعلغتنامه دهخدامقنع. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (اِخ ) هاشم بن حکیم یا حکیم بن عطا، صاحب ماه نخشب ، پیشوای سپید جامگان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به زیبقی مقنع به احمقی کیال به روز کوری صباح وشبروی جناب . خاقانی .از مقنعه ماه غبغب ت
مقنعلغتنامه دهخدامقنع. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (ع ص ) خوددار. (مهذب الاسماء). رجل مقنع؛ مرد خود بر سرنهاده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مِقْنَع پوشیده . به مقنعه پوشیده . قناع بر سر. با قناع : فرمان رسانیدند تا کایناً من کان هرکه در زرنوق
مقینةلغتنامه دهخدامقینة. [ م ُ ق َی ْ ی ِ ن َ ] (ع ص ) عروس آرای . (مهذب الاسماء). مشاطه ٔ عروس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مشاطه . (ناظم الاطباء).زنی که مشاطگی کند. ماشطه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مقنعیلغتنامه دهخدامقنعی . [ م ِ ن َ عی ی ](ع ص نسبی ) منسوب به مقنعه و این نسبت ، ساختن مقنعه و خرید و فروش آن را می رساند. (از انساب سمعانی ).
مکنعلغتنامه دهخدامکنع. [ م ُ ن َ ] (ع ص ) مشک که دهانش به آبگیر نزدیک نموده پر کنند آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مشکی که دهان آن را به غدیر آب نزدیک کرده تاپر کنند آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکنعلغتنامه دهخدامکنع. [ م ُ ن َ / م ُ ک َن ْ ن َ ] (ع ص )مرد درکشیده و یراگرفته دست و یا بریده دست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرد درهم کشیده و ترنجیده دست یا بریده دست و گویند مردی که انگشتان او درهم کشیده و ترنجیده و خشک باشد. (از اقرب المو
مکینةلغتنامه دهخدامکینة. [ م َ ن َ ] (ع اِمص ) نرمی و آهستگی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مقنعیهلغتنامه دهخدامقنعیه . [ م ُ ق َن ْ ن َ عی ی َ ] (اِخ ) رجوع به سپیدجامگان و خاندان نوبختی اقبال ذیل مبیضه ص 262 شود.
مقنعاندازلغتنامه دهخدامقنعانداز. [ م ِن َ اَ ] (نف مرکب ) معجرپوش . (آنندراج ) : کله دار است چون شاهان سراندازنه بر رسم عروسان مقنعانداز. امیرخسرو (ازآنندراج ).و رجوع به مقنع شود.
مقنعوارلغتنامه دهخدامقنعوار. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون مقنع. مانند المقنع صاحب ماه نخشب : به هر چشمه شدن هر صبحگاهی برآوردن مقنعوار ماهی . نظامی .و رجوع به مقنع هاشم بن حکیم والمقنع شود.
مقنعهلغتنامه دهخدامقنعه . [ م ِ ن َ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) به معنی دامنی است . (جهانگیری ). || چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث ). باشامه . واشامه . دامک . ربوسه . ربوشه . سراویزه . گواشمه . ورپوشه . ورپوشنه . چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم ال
مقنعةلغتنامه دهخدامقنعة. [ م ِ ن َ ع َ ] (ع اِ) بر سر افکندنی . مِقنَع. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). آنچه زنان سر خود را بدان پوشانند. (از اقرب الموارد). پوشاکی از پارچه ٔ اعلا که درازی آن به اندازه ٔ دو گز است و از پیش رو گشاده و باز است و زنان تازی آن را در خانه و در بیرون از خانه به روی سر
مقانعلغتنامه دهخدامقانع. [م َ ن ِ ] (ع اِ) ج ِ مِقنَع و مِقنَعة. (ناظم الاطباء). ج ِ مقنعة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مقنع و مقنعة شود. || ج ِ مَقنَع، گواه عدل و بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). و رجوع به مَقنَع شود.
چاه نخشبلغتنامه دهخداچاه نخشب . [هَِ ن َ ش َ ] (اِخ ) چاه مقنع. (آنندراج ). چاهی که از آن المقنع ماه مصنوعی بیرون می آورده . (فرهنگ نظام ). رجوع به چاه مقنع شود.
مقنعیهلغتنامه دهخدامقنعیه . [ م ُ ق َن ْ ن َ عی ی َ ] (اِخ ) رجوع به سپیدجامگان و خاندان نوبختی اقبال ذیل مبیضه ص 262 شود.
مقنع خراسانیلغتنامه دهخدامقنع خراسانی . [ م ُ ق َن ْ ن َ ع ِ خ ُ ] (اِخ ) مقنع. المقنع. رجوع به المقنع و مقنع هاشم بن حکیم و نیز رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 642 و ج 3 ص 1066<
مقنعاندازلغتنامه دهخدامقنعانداز. [ م ِن َ اَ ] (نف مرکب ) معجرپوش . (آنندراج ) : کله دار است چون شاهان سراندازنه بر رسم عروسان مقنعانداز. امیرخسرو (ازآنندراج ).و رجوع به مقنع شود.
مقنعوارلغتنامه دهخدامقنعوار. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) همچون مقنع. مانند المقنع صاحب ماه نخشب : به هر چشمه شدن هر صبحگاهی برآوردن مقنعوار ماهی . نظامی .و رجوع به مقنع هاشم بن حکیم والمقنع شود.
مقنعهلغتنامه دهخدامقنعه . [ م ِ ن َ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِ) به معنی دامنی است . (جهانگیری ). || چادر باریک که یک عرض باشد. (غیاث ). باشامه . واشامه . دامک . ربوسه . ربوشه . سراویزه . گواشمه . ورپوشه . ورپوشنه . چادر باریک یک عرض که زنان بر سر اندازند. (ناظم ال
چاه مقنعلغتنامه دهخداچاه مقنع. [ هَِ م ُ ق َن ْ ن َ ](اِخ ) چاهی است که ابن مقنع بعلم سحر از آنجا ماهی برمی آورد که چهار فرسخ پرتو می افکند. (برهان ). چاهی که ابن مقنع حکیم در شهر کش به نیرنجات راست کرده بود و هر شب ماهی از آن چاه برمی آمد و روشنایی آن تا چار فرسخ میرسید. (آنندراج ). چاه نخشب . (
ماه مقنعلغتنامه دهخداماه مقنع. [ هَِ م ُ ق َن ْ ن َ ] (اِخ ) همان ماه مزور است که حکیم بن عطا به زور سحر و شعبده ساخته بود. (برهان ). همان ماه نخشب است ، چرا که مقنع نام جد آن حکیم است که ماه از طلسم ساخته بود و نورش تا چهار فرسنگ می رسید. (از آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به ماه سیام شود.
المقنعلغتنامه دهخداالمقنع. [ اَ م ُ ق َن ْ ن َ ] (اِخ ) عطاء یا هشام یا هاشم معروف به المقنع خراسانی (متوفی بسال 126 هَ . ق .) شعبده باز مشهور. وی گازری از مردم مرو بود، به شعبده بازی پرداخت و پس از آن مدعی الوهیت از طریق تناسخ شد، و ادعا کرد که روح خداوند از ا