مهاجرلغتنامه دهخدامهاجر. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) کسی که از جایی به جایی رود و از زمینی به زمینی رود و هجرت کند. ج ، مهاجرون . (ناظم الاطباء).مفارقت کننده از خانه و اقربا یعنی مسافر. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آنکه از وطن خود هجرت کند و آن را ترک گوید و در جایی دیگر مسکن گیرد. (ناظم الاطباء).- <
مهاجرلغتنامه دهخدامهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) ابن ابی امیه . او به روزگار رسول (ص ) و ابوبکر والی صنعا بود. (از یادداشتهای مؤلف ).
مهاجرلغتنامه دهخدامهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ. والی یمامه بود در روزگار ابوبکر. (از عیون الاخبار ج 1 ص 177).
مهاجرلغتنامه دهخدامهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) لقب رجالی محمدبن ابراهیم است . (ریحانة الادب ). رجوع به محمدبن ابراهیم شود.
مهاجرلغتنامه دهخدامهاجر. [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) ابن ابی المثنی تجیبی ، از بنی تجیب (درگذشته به سال 91 هَ . ق .). رئیس شراة بود در اسکندریه . (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1077).
محاجرلغتنامه دهخدامحاجر. [ م َ ج ِ ] (ع اِ) ج ِ مِحجَر و مَحجِر. (از منتهی الارب ). رجوع به محجر شود. || جایهای مخفی . (ناظم الاطباء).
محازیرلغتنامه دهخدامحازیر. [ م َ ] (اِخ )دهی از دهستان شاخنات بخش در میان شهرستان بیرجند است با270 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
در مهاجرلغتنامه دهخدادر مهاجر. [ دَ رِم ُ ج ِ ] (اِخ ) نام دروازه ٔ قلعه دربند : دربند و سور او بین چل برج آسمانی خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر.خاقانی .
مهاجرانلغتنامه دهخدامهاجران . [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان با 5200 تن سکنه . محصول آن غلات ، لبنیات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
مهاجرتلغتنامه دهخدامهاجرت . [ م ُ ج َ / ج ِ رَ ] (از ع ، اِمص ) ترک کردن دوستان و خویشان و خارج شدن از نزد ایشان یا فرار از ولایتی به ولایت دیگر از ظلم و تعدی . (ناظم الاطباء). بریدن از جایی به دوستی جایی دیگر. (یادداشت مؤلف ). ترک دیار گفتن و در مکان دیگر اقا
مهاجرونلغتنامه دهخدامهاجرون . [ م ُ ج ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مهاجر (در حالت رفعی ). مهاجرین . رجوع به مهاجرین شود.
مهاجرةلغتنامه دهخدامهاجرة. [ م ُ ج َ رَ ] (ع مص ) از کسی بریدن . (مصادر زوزنی ) (ترجمان البلاغه علامه ٔ جرجانی ) (تاج المصادر بیهقی ). || بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || از زمینی به زمینی رفتن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). از زمینی به زمینی شدن .
مهاجران خاکلغتنامه دهخدامهاجران خاک . [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سربند شهرستان اراک با 499 تن سکنه . محصول آن غلات ، چغندر قند، قلمستان و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
مهاجران کمرلغتنامه دهخدامهاجران کمر. [ م ُ ج ِ ک َم َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کزاز بالای بخش سربند شهرستان اراک ، در 18هزارگزی شمال آستانه و 3هزارگزی راه عمومی با 5820 تن سکنه . محصول آن چغندر قن
مهاجران ملاابوالحسنیلغتنامه دهخدامهاجران ملاابوالحسنی . [ م ُ ج ِ م ُل ْ لا اَ بُل ْ ح َ س َ ] (اِخ ) دهی است از بخش سربند شهرستان اراک . 739 تن سکنه دارد و محصول آن غلات ، چغندر قند، قلمستان ، انگور و میوه های دیگر است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="ltr
مهاجرانلغتنامه دهخدامهاجران . [ م ُ ج ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان با 5200 تن سکنه . محصول آن غلات ، لبنیات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
مهاجرتلغتنامه دهخدامهاجرت . [ م ُ ج َ / ج ِ رَ ] (از ع ، اِمص ) ترک کردن دوستان و خویشان و خارج شدن از نزد ایشان یا فرار از ولایتی به ولایت دیگر از ظلم و تعدی . (ناظم الاطباء). بریدن از جایی به دوستی جایی دیگر. (یادداشت مؤلف ). ترک دیار گفتن و در مکان دیگر اقا
در مهاجرلغتنامه دهخدادر مهاجر. [ دَ رِم ُ ج ِ ] (اِخ ) نام دروازه ٔ قلعه دربند : دربند و سور او بین چل برج آسمانی خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر.خاقانی .
ابوالمهاجرلغتنامه دهخداابوالمهاجر. [ اَ بُل ْ م ُ ج ِ ] (اِخ ) محدث است . او از عطاء خراسانی و از وی جعفربن برقان روایت کرده است .
ابوالمهاجرلغتنامه دهخداابوالمهاجر. [ اَ بُل ْ م ُ ج ِ ] (اِخ ) مولی مسلمةبن مخلد انصاری . آنگاه که مسلمه از دست معاویه ولایت مصر و افریقیه داشت او ابوالمهاجر را مأمور افریقیه کرد. و بزمان یزیدبن معاویة بجای عقبةبن نافع خود به استقلال والی افریقیه گردید و فتوحات اسلام را توسعه بخشید و تلمسان را او
ابوالمهاجرلغتنامه دهخداابوالمهاجر. [ اَ بُل ْ م ُ ج ِ ] (اِخ ) مولی بنی کلاب . تابعی است و از ابن عباس روایت کرده است .