مکنلغتنامه دهخدامکن . [ م َ / م َ ک ِ ] (ع اِ) خایه ٔ سوسمار. (مهذب الاسماء). بیضه ٔ سوسمار و ملخ و مانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تخم سوسمار وملخ و مانند آن . (ناظم الاطباء). تخم سوسمار و ملخ وامثال آن دو، چنانکه گویند: مکن الضباب طعام العریب . واحد
مکنلغتنامه دهخدامکن . [ م َ] (ع مص ) بیضه نهادن سوسمار و مانند آن . (منتهی الارب ). تخم نهادن سوسمار و مانند آن و جمع شدن تخمها درزیر شکم آن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکنلغتنامه دهخدامکن . [ م ُ ک َن ن ] (ع ص ) علم پنهان داشته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پنهان داشته شده . (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
مقینلغتنامه دهخدامقین . [ م ُ ق َی ْ ی ِ] (ع ص ) آرایش کننده و زینت کننده . (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به تقیین و ماده ٔ بعد شود.
مکینلغتنامه دهخدامکین . [ م َ ] (ع ص ) جای گیر و استوار. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ). جای گیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). مکان دارنده و صاحب مکان . (غیاث ) (آنندراج ) : ثم جعلناه نطفةً فی قرار مکین . (قرآن 13/23). فجعلناه فی قر
یمکنلغتنامه دهخدایمکن . [ ی ُ ک ِ ] (ع فعل ، ق ) در عربی فعل است به معنی «تواند بود» و «ممکن است »، ولی در فارسی در معنی قیدی به کار می رود، به معنی شاید، احتمالاً، ممکن است ، یحتمل ، ظاهراً، مگر، باشد که ، تواند بودن . (از یادداشت مؤلف ). صیغه ٔ مضارع معروف به معنی امکان دارد و فارسیان در م
مکنفةلغتنامه دهخدامکنفة. [ م ُ ک َن ْ ن َ ف َ ] (ع ص ) لحیة مکنفة؛ ریش بزرگ کرانه . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکناسةلغتنامه دهخدامکناسة. [ م ِ س َ ] (اِخ ) شهری است در مغرب دربلاد بربر و میان آن و مراکش 14 منزل فاصله است . (ازمعجم البلدان ). شهری در مغرب اقصی که در 60کیلومتری جنوب غربی فاس قرار دارد. شهری است قدیمی و بارها پایتخت مغرب
مکناءلغتنامه دهخدامکناء. [ م ُ ک َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مکین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ِ مکین ، جاگیر و ذی عزت نزد پادشاه . (آنندراج ). و رجوع به مکین شود.
مکناتلغتنامه دهخدامکنات . [ م َ ک ِ / م َ ] (ع اِ) ج ِ مکنة. (منتهی الارب ). ج ِ مکنة. و قولهم : الناس علی مکناتهم ؛ ای علی استقامتهم . (ناظم الاطباء). || بیضه ها و مفرد آن مکنة است و در حدیث است : «اقروا الطیر علی مکناتها» زمخشری گوید: از سوسمار برای پرندگان
مکنفةلغتنامه دهخدامکنفة. [ م ُ ک َن ْ ن َ ف َ ] (ع ص ) لحیة مکنفة؛ ریش بزرگ کرانه . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
مکناسةلغتنامه دهخدامکناسة. [ م ِ س َ ] (اِخ ) شهری است در مغرب دربلاد بربر و میان آن و مراکش 14 منزل فاصله است . (ازمعجم البلدان ). شهری در مغرب اقصی که در 60کیلومتری جنوب غربی فاس قرار دارد. شهری است قدیمی و بارها پایتخت مغرب
مکناءلغتنامه دهخدامکناء. [ م ُ ک َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ مکین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ِ مکین ، جاگیر و ذی عزت نزد پادشاه . (آنندراج ). و رجوع به مکین شود.
مکناتلغتنامه دهخدامکنات . [ م َ ک ِ / م َ ] (ع اِ) ج ِ مکنة. (منتهی الارب ). ج ِ مکنة. و قولهم : الناس علی مکناتهم ؛ ای علی استقامتهم . (ناظم الاطباء). || بیضه ها و مفرد آن مکنة است و در حدیث است : «اقروا الطیر علی مکناتها» زمخشری گوید: از سوسمار برای پرندگان
ماامکنلغتنامه دهخداماامکن . [ اَ ک َ ] (ع ق مرکب ) حتی المقدور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و لایتعرض [ ضعیف المعده ] للجود و الغضاریف ماامکن . (ابن بیطار یادداشت ایضاً).
متمکنلغتنامه دهخدامتمکن . [ م ُ ت َ م َک ْ ک ِ ] (ع ص ) جاگیر. (منتهی الارب ). جاگیرنده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): و خست جبلی در نهادش متمکن . (گلستان ).که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل درست باز نیابد حساب پرگارش . سعدی . |
ممکنلغتنامه دهخداممکن . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) چیزی که صلاحیت ظهور و بروز داشته باشد. شایان . ضد محال . دست دهنده و پیداشونده . (ناظم الاطباء). دست دهنده . (دهار) (غیاث اللغات ). پیداشونده . (غیاث اللغات ). امکان یابنده . میسرشدنی . محتمل . دست داده . مقدور : چون خوارزمشاه