نارولغتنامه دهخدانارو. (اِ) پرنده ای است خوش آواز مانند بلبل . جَل . (برهان قاطع) (از شعوری ). ناروه . (حاشیه ٔ برهان قاطعدکتر معین ) : نارو بنارون بر ساری بیاسمن برقمری بنسترن بر برداشتند آوا. کسائی (از آنندراج ).بزند نارو بر سرو
نارولغتنامه دهخدانارو. (اِخ ) نام جزیره ای است در بحر کاهل که در تحت حکومت نیوزیلند است . (فرهنگ نظام ).
نارولغتنامه دهخدانارو. [ رَ / رُو ] (اِ مرکب ) فریب دادن و مکر کردن . با لفظ زدن نارو زدن گفته می شود. مرکب از «نا» و«رو» است . (فرهنگ نظام ). و رجوع به نارو زدن شود.
نارولغتنامه دهخدانارو.[ رِو ] (اِخ ) نارِف . رودی است از شعب رودخانه ٔ بوگ در لهستان که 479هزار گز طول دارد. جنگ معروف روس و آلمان در سال 1915 م . در کنار این رود روی داد.
ناروفرهنگ فارسی عمید۱. حیله؛ نیرنگ؛ مکر؛ ناکرد.۲. (صفت) حیلهگر؛ مکار.⟨ نارو زدن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] حیله کردن؛ نیرنگ زدن؛ خیانت کردن به کسی.
وراثتپذیری خصوصیnarrow heritability, narrow-sense heritabilityواژههای مصوب فرهنگستاننسبت وردایی افزایشی به وردایی رُخنمودی
ناروفتنیلغتنامه دهخداناروفتنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) که قابل روفتن نیست . که نتوان آن را روبید. مقابل روفتنی . رجوع به روفتنی شود.
نارویلغتنامه دهخداناروی . [ رَ / رُ ] (حامص مرکب ) عمل نارو. رجوع به نارو شود. || ناروانی . نارایجی : ناروی کار.
نارویکلغتنامه دهخدانارویک . (اِخ ) بندری است در مملکت نروژ بر کناره ٔ خلیخ افوتن فیورد و 12500 تن جمعیت دارد.
ناروائیلغتنامه دهخداناروائی . [ رَ ](حامص مرکب ) روا نبودن . جایز نبودن . حرمت . عدم جواز. غیرمجاز بودن . || ظلم . ستم . بیداد. || کساد. (محمود بن عمر) (تاج المصادر بیهقی ).بی رونقی . نارواجی . زیف . تزیف . کاسد شدن . مقابل رائج بودن : و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروائ
ناروفتنیلغتنامه دهخداناروفتنی . [ ت َ ] (ص لیاقت ) که قابل روفتن نیست . که نتوان آن را روبید. مقابل روفتنی . رجوع به روفتنی شود.
نارویلغتنامه دهخداناروی . [ رَ / رُ ] (حامص مرکب ) عمل نارو. رجوع به نارو شود. || ناروانی . نارایجی : ناروی کار.
نارویکلغتنامه دهخدانارویک . (اِخ ) بندری است در مملکت نروژ بر کناره ٔ خلیخ افوتن فیورد و 12500 تن جمعیت دارد.
نارو خوردنلغتنامه دهخدانارو خوردن . [رَ / رُو خوَرْ / خُر دَ ] (مص مرکب ) در تداول ، یکدستی خوردن . نارفاقتی دیدن . اغفال شدن . فریب خوردن .
نارو زدنلغتنامه دهخدانارو زدن . [ رَ / رُو زَ دَ ] (مص مرکب ) نارفاقتی کردن . شرط رفاقت به جای نیاوردن . خیانت ورزیدن . تقلب کردن . فریب دادن .- نارو زدن به کسی ؛ به او خیانت کردن .
تانارولغتنامه دهخداتانارو. [ رُ ] (اِخ ) رودی است به ایتالیا که در ساحل راست رود «پو» میریزد و 250هزار گز طول آن است .
ونارولغتنامه دهخداونارو. [ وِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر. سکنه ٔ آن 337 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
منارولغتنامه دهخدامنارو. [ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد است که 161 تن سکنه دارد. به این قریه کَتَک هم گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
آشناروفرهنگ فارسی عمید۱. معروف؛ رویشناس؛ شناخته: ◻︎ از این آشنارویتر داستان / خنیده نیامد برِ راستان (نظامی۵: ۷۶۲).۲. یار و دوست.۳. آنکه شایستۀ دوستی و مصاحبت باشد: ◻︎ در این عهد از وفا بویی نماندهست / به عالم آشنارویی نماندهست (خاقانی: ۷۴۸).۴. مطلوب؛ خواسته.