ناچارلغتنامه دهخداناچار. (ص مرکب ، ق مرکب ) تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود. (برهان قاطع) (آنندراج ). برخلاف میل و رغبت . لاعلاج . لابد. مجبور. بالضرورة. ناگزیر. واجب . لازم . (ناظم الاطباء). لابد. هر آینه . (حفان ). چیزی که لازم و بی آن میسر نشود(؟) (شمس اللغات )
ناچارفرهنگ فارسی عمید۱. شخصی که ناگزیر به انجام امری است و راه دیگری پیش رو ندارد.۲. [مجاز] درمانده؛ بینوا؛ بیچاره.۳. (قید) لابد؛ ناگزیر.
ناچارفرهنگ مترادف و متضاد۱. لابد، لاعلاج، مجبور، مضطر، ملزم، ناگزیر ۲. ضروراً، ضرورتاً، کرهاً ۳. بیاختیار، بیچاره، عاجز ≠ چارهدار
رگههای نسبتاً همژنnear isogenic linesواژههای مصوب فرهنگستاندو یا چند رگۀ حاصل از خودگشنیهای تکراری، از نسل ششم به بعد
ارتباطات میداننزدیکnear field communicationواژههای مصوب فرهنگستانارتباطات کوتاهبُرد بیسیم و بدون تماس که در آن با استفاده از میدانهای الکتریکی میداننزدیک یا میدانهای الکترومغناطیسی میداننزدیک، ترابرد اطلاعات انجام میشود اختـ . اَرمیک NFC
همشنوی انتهای نزدیکnear-end crosstalkواژههای مصوب فرهنگستانمیزان همشنوی اندازهگیریشده در انتهای نزدیک مدار گیرنده هنگامیکه نشانک ارسالی از انتهای نزدیک خط فرستاده شده باشد اختـ . هان NEXT متـ . همشنوی معکوسreverse crosstalk همشنوی پسسو backward crosstalk
خوانشگر ارتباطات میداننزدیکnear field communication readerواژههای مصوب فرهنگستانافزارهای که با استفاده از فنّاوری ارتباطات میداننزدیک دادهها را میفرستد و دریافت میکند اختـ . اَرمیکخوان NFC reader
ناچارباشلغتنامه دهخداناچارباش . (ص مرکب ) و ناچار هست . ترجمه ٔ واجب الوجود است و آن را ناچار بایست نیز گویند و ناچاربا مخفف آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ) .
ناچارهلغتنامه دهخداناچاره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ناچار. لاعلاج . لابد. بالضروره . ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود : اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم ). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (
ناچاریلغتنامه دهخداناچاری . (حامص مرکب ) بی چارگی . لاعلاجی . درماندگی . (ناظم الاطباء). اضطرار. اجبار. ناگزیری . چاره نداشتن . گزیر نداشتن . مجبور بودن . || فقر. استیصال .- امثال : از ناچاری بوسه به دم خر زنند ؛ به حکم ضرورت تحمل هرگونه
ناچار شدنلغتنامه دهخداناچار شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجبور شدن . ناگزیر شدن . لاعلاج شدن . (ناظم الاطباء). درماندن . اضطرار.
ناچار و چارلغتنامه دهخداناچار و چار. [ رُ ] (ق مرکب ) خواه و ناخواه : اگر باز گردی ز راه ستورشود بید تو عود ناچار و چار. ناصرخسرو.از این بند و زندان بناچار و چارهمان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو.چو من از
ناچارباشلغتنامه دهخداناچارباش . (ص مرکب ) و ناچار هست . ترجمه ٔ واجب الوجود است و آن را ناچار بایست نیز گویند و ناچاربا مخفف آن است . (انجمن آرا) (آنندراج ) .
ناچارهلغتنامه دهخداناچاره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) ناچار. لاعلاج . لابد. بالضروره . ناگزیر. از روی ناچاری و رجوع به ناچار شود : اگر بسیط را نهایت باشد آن نهایت او ناچاره خطی باشد. (التفهیم ). جسم ناچاره بی نهایت نبود بهمه سوها. (
چار و ناچارلغتنامه دهخداچار و ناچار. [ رُ ] (ق مرکب ،اتباع ) خواه و ناخواه . طوعاً ام کرهاً : چاره آن شد که چاروناچارش مهربانی بود سزاوارش .نظامی .
چارناچارلغتنامه دهخداچارناچار. (ق مرکب ) چار و ناچار. ناگزیر. (آنندراج ). بالضروره . (آنندراج ). لاعلاج . اجباراً.
ناکام و ناچارلغتنامه دهخداناکام و ناچار. [ م ُ ] (ترکیب عطفی ، ق مرکب ) خواه و ناخواه . ناکام و کام : ولیکن همه با سفیه آشنائی به ناکام و ناچار هنجار دارد.ناصرخسرو.