ناگزیر شدنلغتنامه دهخداناگزیر شدن . [ گ ُ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ناچار شدن . مجبور شدن . درمانده و لاعلاج گشتن . رجوع به ناگزیر شود. || واجب شدن . لازم آمدن . ضرورت یافتن : کنون آفرین تو شد ناگزیربه ما هرکه هستیم برنا و پیر. فردوسی .چنین گف
پرستوی دریایی سیاه حقیقیChlidonias niger nigerواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از تیرۀ کاکائیان و راستۀ سلیمسانان با جثۀ کوچک و نسبتاً سیاه
ناظرلغتنامه دهخداناظر. [ ظِ ] (ع ص ، اِ) نظرکننده . (فرهنگ نظام ). نگرنده . (مهذب الاسماء). نگرنده . نگاه کننده . (ناظم الاطباء). نگران . که می نگرد. تماشاگر : تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شودتا منجم را دو چشم اندر فلک ناظر شود. منوچهری .
ناجرلغتنامه دهخداناجر. [ ج ِ ] (ع اِ) هر ماهی از ماههای تابستان زیرا شتر در این ماهها تشنه میشود. (المنجد). ماه رجب یا ماه صفر و هر ماهی که در تابستان آید بوقت تشنگی شتر. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ماهی که در گرما آید و تابستان که بغایت گرم باشد. (شمس اللغات ). نامی است صفر را.
نازگرلغتنامه دهخدانازگر. [ گ َ ] (ص مرکب ) نازنده . (ناظم الاطباء). ایجادکننده ٔ ناز یا عرض دهنده ٔ ناز، نظیر عشوه گر و غمزه گر. (از آنندراج ).
ناگزیر کردنلغتنامه دهخداناگزیر کردن . [ گ ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ناچار کردن . وادار کردن .- ناگزیر کردن از ؛ واداشتن به . مجبورکردن به . رجوع به ناگزیر شود.
ناگزیرفرهنگ فارسی عمید۱. آن چه یا آنکه وجود آن ضروری، یا چارهناپذیراست؛ ناچار؛ لابد؛ ناگزران.۲. آنکه در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد.۳. (قید) ار روی ناچاری.
ناگزیرلغتنامه دهخداناگزیر. [ گ ُ ] (ق مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + گزیر [ از: گزیردن = گزردن ]. ناچار. لاعلاج . لابد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج . بالضرور. (غیاث اللغات ). لاعلاج . بیچاره . ناچار. مجبورانه . بطور اجبار. بطور ضرورت . (از ناظم الاطباء). ناگ
ناگزیردیکشنری فارسی به انگلیسیconstrained, expedient, imperative, inescapable, inevitable, instant, mandatory, necessarily, necessary, necessity, perforce
ناگزیرفرهنگ فارسی عمید۱. آن چه یا آنکه وجود آن ضروری، یا چارهناپذیراست؛ ناچار؛ لابد؛ ناگزران.۲. آنکه در موقعیتی قرار گرفته که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو دارد.۳. (قید) ار روی ناچاری.
ناگزیرلغتنامه دهخداناگزیر. [ گ ُ ] (ق مرکب ) از: نا (نفی ، سلب ) + گزیر [ از: گزیردن = گزردن ]. ناچار. لاعلاج . لابد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ناچار. (مؤیدالفضلاء). ناچار. لاعلاج . بالضرور. (غیاث اللغات ). لاعلاج . بیچاره . ناچار. مجبورانه . بطور اجبار. بطور ضرورت . (از ناظم الاطباء). ناگ