نحسلغتنامه دهخدانحس . [ ن َ ح ِ ] (ع ص ) بداختر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). منحوس . نامبارک . ج ، نحسات .
نحسلغتنامه دهخدانحس . [ ن ُ ح َ ] (ع اِ) سه شب که پس درع آید، و آن شب نوزدهم و بیستم و بیست ویکم است و آن را ظُلَم نیز نامند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
نحسلغتنامه دهخدانحس . [ ن َ ] (ع ص ) بداختر. نافرجام . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شوم . نامبارک .مرخشه . (ناظم الاطباء). نقیض سعد. (اقرب الموارد). نامبارک . (دهار). ضد سعد. (از مهذب الاسما). مشئوم . منحوس . منحوسه . ناخجسته . نافرخنده . بدبخت : به خ
نحسلغتنامه دهخدانحس . [ ن َ ح َ ] (ع مص ) بداختر گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). نحوسة. نحاسة. (اقرب الموارد). نحس شدن . منحوس گشتن .
نهسلغتنامه دهخدانهس . [ ن َ ] (ع مص ) به دندان پیشین گرفتن و گزیدن گوشت راو برکندن . (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). به دندان پیشین گزیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || گزیدن مار. (منتهی الارب ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (از متن اللغة). نهش . (متن اللغة). || گاز گرفتن ِ س
نهسلغتنامه دهخدانهس . [ ن ُ هََ ] (ع اِ) مرغی است که گنجشک را شکار کند. (منتهی الارب ). پرنده ای است شبیه صرد، جز اینکه ملمع نیست . دُمش را تکان می دهد و گنجشکان را شکار می کند، و گفته اند نهس گونه ای از صرد است و او را از آن روی نهس گفته اند که گوشت را به نیش می کند و می گزد. (از اقرب الموا
نهشلغتنامه دهخدانهش . [ ن َ ] (ع مص ) به دندان پیش گزیدن چیزی را و برکندن . (منتهی الارب ). عض . (اقرب الموارد). به دندان پیش گرفتن . (غیاث اللغات ) (از اقرب الموارد). || گزیدن مار و سگ و غیره . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). گزیدن مار و عقرب . (از اقرب الموارد). گزیدن مار. (تاج المصادر بیهقی ).
نهشلغتنامه دهخدانهش . [ ن َ هَِ ] (ع ص ) بعیرٌ نهش ؛ شتر که در باطن سپل آن نشانی باشد سوای اثرة که بر زمین آشکار گردد.(منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). نَمِش . (اقرب الموارد) (متن اللغة). || نهش الیدین ؛ ستور سبک دست ،و کذا نهش القوائم . (منتهی الارب ). خفیف الیدین . (از اقرب الموارد). ضعیف
نحسانلغتنامه دهخدانحسان . [ ن َ ] (اِخ ) به صیغه ٔ تثنیه ، ستاره ٔ زحل و مریخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسما) (از دهار). نحس اصغر و نحس اکبر. رجوع به نحسین شود.
نحسیلغتنامه دهخدانحسی . [ ن َ ] (حامص ) بداختری . نافرجامی . شآمت . (از ناظم الاطباء). نامبارکی . شومی . مبارک نبودن . نحس بودن . نحوست : به قدر هنر جست باید محل بلندی و نحسی مکن چون زحل . سعدی .|| در تداول ، بدادائی . بدپک وپوزی .
نحسینلغتنامه دهخدانحسین . [ ن َ س َ ] (اِخ ) به صیغه ٔ تثنیه ، کنایه از زحل و مریخ است : تا سعادت بخش انجم بخت اوست حال نحسین را مبدل کرده اند. خاقانی .تا آسمان زمین تو گشت از غم و دریغچون مشتری میانه ٔ نحسین مجاورم . <p cla
نحسانلغتنامه دهخدانحسان . [ ن َ ] (اِخ ) به صیغه ٔ تثنیه ، ستاره ٔ زحل و مریخ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسما) (از دهار). نحس اصغر و نحس اکبر. رجوع به نحسین شود.
نحس برلغتنامه دهخدانحس بر. [ ن َ ب َ ] (نف مرکب ) نحوست برنده . زایل کننده ٔ نحوست و شومی و نامبارکی : شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم اونحس بر زحل شود سعدربای مشتری .خاقانی .
ساعت نحسلغتنامه دهخداساعت نحس . [ ع َ ت ِ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ساعت سنگین . (آنندراج ) (مجموعه ٔ مترادفات ). ساعت عقرب . (آنندراج ). ساعت قمر و عقرب . (مجموعه ٔ مترادفات ). ساعت منحوس . (غیاث ). ضد ساعت سعد. رجوع به ساعت شود.
متنحسلغتنامه دهخدامتنحس . [ م ُ ت َ ن َح ْ ح ِ ] (ع ص ) کسی که در میان اخبار تفحص و تجسس میکند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به تنحس شود.
ابوالنحسلغتنامه دهخداابوالنحس . [ اَ بُن ْ ن َ ] (ع اِ مرکب ) اسد. (المزهر). شیر. (المرصع). || رُمح . (المرصع).
منحسلغتنامه دهخدامنحس . [ م َ ح َ ] (ع اِمص ) بداختری . ج ، مناحس . (یادداشت مرحوم دهخدا). مفرد مناحس . (از اقرب الموارد). رجوع به مناحس شود.