نرکلغتنامه دهخدانرک . [ ن َ رَ ] (اِ) نَروک . مهره ای باشد کوچک و مخروطی و در آن گلها و رگها بسیار بود وبه رنگ پلنگ باشد، چه آن را در بیخ دم پلنگ یابند ونرک پلنگ گویند و به عربی حجرالنمر خوانند، هر جراحتی که ناسور شده باشد، آن را با آب بسایند و بمالند نیک گردد و هر زنی که قدری از آن بساید و
پنیرکلغتنامه دهخداپنیرک . [ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) گیاهی است که در مناطق معتدله روید با گلی سرخ و روشن و در طب بکار است . و شبیه به خطمی با برگهای خرد و همیشه میل به جانب آفتاب دارد و با گردش آفتاب بگردد. در فرهنگ اسدی خطی آقای نخجوانی آمده است : پنیرک گیاهی است ستبر و برگ او گرد هر جا که قرص خور
نیرکلغتنامه دهخدانیرک . [ رَ ] (اِ) افسون . جادو. حیله . مکر. طلسم . (ناظم الاطباء). رجوع به نیرنگ و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 402 شود.
پنیرکفرهنگ فارسی عمیدگیاهی با برگهای پَهن و چینخورده که همیشه رو به آفتاب دارد و با گردش آفتاب میگردد؛ نان کلاغ؛ ورتاج.
پنیرکMalvaواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از پنیرکیان شامل گیاهان یکساله یا چندسالۀ افراشته یا خیزان با برگهای متناوب یا ساده یا پنجهای یا لَپدار و جام گل پنج بخشی و گلبرگهای واژتخممرغی و ناخنکدار در قاعده به رنگهای قرمز یا زرشکی یا صورتی یا آبی یا سفید و میوۀ چاکبَر با برچههای 8 تا 16 تایی ناشکوفا و تکدانهای با دانههای
نرکولغتنامه دهخدانرکو. [ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بردخون بخش خورموج شهرستان بوشهر، در 16هزارگزی جنوب خورموج ، در جنوب غربی کوه دلیر و بر ساحل دریا، در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 113تن سکنه دارد. آبش از چاه ، محصولش غل
نرکهلغتنامه دهخدانرکه . [ ن َ رَ ک َ / ک ِ ] (اِ) جرگه و حلقه زدن و صف کشیدن مردم و حیوانات دیگر باشد، گویند ترکی است . (فرهنگ نظام از فرهنگ وصاف ). رجوع به نرگ و نرگه شود.
نرکهلغتنامه دهخدانرکه . [ ن َ رَ ک ِ ] (اِخ )دهی است از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در 10هزارگزی جنوب غربی رودسر و 3هزارگزی مشرق املش ،در جلگه ٔ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 450 ت
نرکیلغتنامه دهخدانرکی . [ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اشکور بالا از بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در 43هزارگزی جنوب رودسر و 7هزارگزی جنوب شرقی سی پل ، در ناحیه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 100<
نرکهفرهنگ فارسی معین(نَ کَ یا کِ) [ تر. ] (اِ.) حلقه زدن گروهی به جهت منع حیوانات شکاری از خروج از محوطه ای معین تا شکار شاه یا امیران آسان باشد، جرگه .
حجرالنمرلغتنامه دهخداحجرالنمر. [ ح َ ج َ رُن ْ ن َ م ِ ] (ع اِ مرکب ) نرک پلنگ . سنگیست ابلق شبیه بپوست پلنگ بقدر مغز بادام و ازآن کوچکتر و از پلنگ ماده حاصل شود و چون در شیر اندازند شیر بریده گردد و طلاء او جهت جراحات و تعلیق آن جهت منع آبستنی زنان مؤثر است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و صاحب اختیار
حسین بیهملغتنامه دهخداحسین بیهم . [ ح ُ س َ ن ِ ب َ هَُ ] (اِخ ) ابن عمربن حسین عیناثی بیهم شافعی نثرنویس و شاعر بود. در بیروت 1249 هَ . ق . 1833/ م . بزاده و بنمایندگی از طرف بیروت در پارلمان نرک عثمانی شرکت کرد و به ریاست جمعیت
نروکلغتنامه دهخدانروک . [ ن َ ] (اِ) نَرَک . بیخی باشد سفید همچو لعبت بربری و پلنگ آن را بسیار دوست می دارد و به عربی دواءالنمر خوانند. گویند پلنگ را زائیدن دشوار می باشد، چون یک بار زایید میداند که اگر آن بیخ را بخورد دیگر آبستن نمی شود، آن را پیدا می کند و می خورد و دیگر آبستن نمی شود و خوا
خرتوتلغتنامه دهخداخرتوت . [ خ َ ] (اِ مرکب ) توت بزرگ زبون بیمزه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). توت دانه دار کم شیرینی . توت از جنس بد و دانه دار. توت نر. توت نرک . (یادداشت بخط مؤلف ) : کمال قدرت او را بچشم عبرت بین بیاوردشکر از نی ، بریشم از خ
نرکولغتنامه دهخدانرکو. [ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بردخون بخش خورموج شهرستان بوشهر، در 16هزارگزی جنوب خورموج ، در جنوب غربی کوه دلیر و بر ساحل دریا، در جلگه ٔ گرمسیری واقع است و 113تن سکنه دارد. آبش از چاه ، محصولش غل
نرکهلغتنامه دهخدانرکه . [ ن َ رَ ک َ / ک ِ ] (اِ) جرگه و حلقه زدن و صف کشیدن مردم و حیوانات دیگر باشد، گویند ترکی است . (فرهنگ نظام از فرهنگ وصاف ). رجوع به نرگ و نرگه شود.
نرکهلغتنامه دهخدانرکه . [ ن َ رَ ک ِ ] (اِخ )دهی است از دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در 10هزارگزی جنوب غربی رودسر و 3هزارگزی مشرق املش ،در جلگه ٔ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 450 ت
نرکیلغتنامه دهخدانرکی . [ ن َ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اشکور بالا از بخش رودسر شهرستان لاهیجان ، در 43هزارگزی جنوب رودسر و 7هزارگزی جنوب شرقی سی پل ، در ناحیه ٔ کوهستانی سردسیری واقع است و 100<
نرکهفرهنگ فارسی معین(نَ کَ یا کِ) [ تر. ] (اِ.) حلقه زدن گروهی به جهت منع حیوانات شکاری از خروج از محوطه ای معین تا شکار شاه یا امیران آسان باشد، جرگه .