هرزلغتنامه دهخداهرز. [ هََ ] (ص ) مخفف هرزه که بیهوده باشد. (برهان ): علف هرز. گیاه هرز. (یادداشت به خط مؤلف ).ترکیب ها:- هرز آب . هرز دادن . هرز رفتن . هرز شدن . هرز کردن . رجوع به این مدخل ها شود.|| (اِ) جایی که آبهای بیفایده در آن جمع شود. (برهان ). ر
هرزلغتنامه دهخداهرز. [ هََ ] (اِخ ) جایی است که قبرهایی از زمان جاهلیت در آن یافت شود. (معجم البلدان ). || نیز شبی از شبهای عرب که مربوط بدان مکان است و آن شب وقعه ٔ هذیل است و هلاکت ثمود نیز گویند در همین شب اتفاق افتاد. (معجم البلدان ).
هرزفرهنگ فارسی عمید۱. آنچه بر اثر استفادۀ پیاپی کارکرد آن مختل شود، مثل پیچومهره یا چاقو.۲. بیفایده؛ بیمصرف.۳. گیاه بیمصرف که در میان گیاهان مفید میروید و به آنها آسیب میزند.
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ] (اِخ ) این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد.
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع اِ) نشان . || جماعت . ج ،حراش . (منتهی الارب ). || (ص ) زبر. درشت .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع مص ) شکار سوسمار. (منتهی الارب ). حرش ضَب ّ؛ صید کردن سوسمار. (تاج المصادر). || خراشیدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || حرش جاریة؛ آرامش با وی . گائیدن دختر. (از منتهی الارب ). || درشت شدن پوست . || برآغالیدن . برانگیختن کسی را بر چیزی .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) درشتی . (منتهی الارب ). زبری . خشونت . مقابل ملاست . (منتهی الارب ).
هرزویللغتنامه دهخداهرزویل . [ هََزَ ] (اِخ ) هرزبیل . خرزویل . رجوع به هرزه ول ، خرزویل و رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 4 شود.
هرزبانلغتنامه دهخداهرزبان . [ هََ ] (اِ مرکب ) تخته ای که در جلوی جوی و نهر نهاده باشند برای کم و بیش کردن آب و نیز برای بازداشتن ازفرودآمدن سنگ و امثال آن . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرزآبلغتنامه دهخداهرزآب . [ هََ ] (اِ مرکب ) آبی که از کشتزار به زمین لم یزرع رود. (یادداشت به خط مؤلف ). آبی که از کردهای سیراب شده سرازیر گردد و به زمین های نامزروع روان شود. (یادداشت به خط مؤلف ).
هرزبیللغتنامه دهخداهرزبیل . [ هََ ] (اِخ ) میان منجیل و کلشدر نزدیک رودبار. (یادداشت به خط مؤلف ). جایی است در نزدیکی منجیل و نام آن در متون قدیم خرزویل و در تداول کنونی هرزویل و هرزه اول است . رجوع به هرزه ول و خرزویل و نیز رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 4
هرزویللغتنامه دهخداهرزویل . [ هََزَ ] (اِخ ) هرزبیل . خرزویل . رجوع به هرزه ول ، خرزویل و رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 4 شود.
هرزه لاییلغتنامه دهخداهرزه لایی . [ هََ زَ / زِ] (حامص مرکب ) هرزه درایی . هرزه گویی . یاوه گویی . لک درآیی . بیهوده گویی . ژاژخایی . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرزه دستلغتنامه دهخداهرزه دست . [ هََ زَ / زِ دَ ] (ص مرکب ) آنکه بی سبب دیگری را زند با دست . (یادداشت به خط مؤلف ). || آنکه به هر چیز دست ساید. (یادداشت به خط مؤلف ).
هرز دادنلغتنامه دهخداهرز دادن . [ هََ دَ ] (مص مرکب ) هدر دادن . تلف کردن . روان کردن آب به زمین های لم یزرع . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرزبانلغتنامه دهخداهرزبان . [ هََ ] (اِ مرکب ) تخته ای که در جلوی جوی و نهر نهاده باشند برای کم و بیش کردن آب و نیز برای بازداشتن ازفرودآمدن سنگ و امثال آن . (یادداشت به خط مؤلف ).
چاله هرزلغتنامه دهخداچاله هرز. [ ل َ هََ ] (اِخ ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران که در 4 هزارگزی جنوب تجریش کنار راه شوسه تهران به تجریش واقع شده . دامنه و سردسیراست و 80 تن سکنه دارد. آبش از قنات و از رودخانه دربند و محصول
وهرزلغتنامه دهخداوهرز. [ وَ رِ ] (اِخ ) ابن بافرید [ به آفرید ] بن ساسان بن بهمن . اوهزار«واحد کألْف » لقب سردارانوشیروان در جنگ با حبشیان در عدن . نام پیری دلیر است از شاهزادگان ایران که در خدمت انوشیروان مستحق زندان بود و چون سیف ذی یزن عرب ، از ظلم مسروق به نزدانوشیروان به داوری و دادخواه
پادهرزanti-spamواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ روشهای مقابله با نامههای الکترونیکی که بدون خواست مخاطب و معمولاً برای ایجاد مزاحمت فرستاده میشوند
رمز هرزdegenerate codeواژههای مصوب فرهنگستانرمزی ژنی که در آن یک آمینواسید با دو یا چند رمزه مشخص میشود