همبرلغتنامه دهخداهمبر. [ هََ ب َ ] (ص مرکب ) هم بر. همراه و قرین و نظیر. (برهان ). برابر : بدو داد یک دست از آن لشکرش که شیر ژیان نامدی همبرش . دقیقی .چو سروی که با ماه همبر بودبر آن مه بر از مشک افسر بود. <p class="author"
همبرلغتنامه دهخداهمبر. [ هَُ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالای شهرستان اردستان که 145 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و خشکبار است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
پیامبرلغتنامه دهخداپیامبر. [ پ َ ب َ ] (نف مرکب ) پیغامبر. پیغمبر. پیمبر. وخشور. نبی . رسول . آنکه واسطه ٔ ابلاغ سخنی باشد از کسی بدیگری خواه بزبان و خواه بنامه . رجوع به پیغامبر و پیغمبر و پیمبر شود. || قاصد. برید. پیک . پیک خبر رساننده . (شرفنامه ). || پیام آور. رجوع به پیام آور شود.
امبرلغتنامه دهخداامبر. [ اَ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه ، واقع در 21 هزارگزی تربت حیدریه و 8 هزارگزی باختر شوسه ٔ عمومی تربت حیدریه به رشخوار. در جلگه قرار گرفته و هوایش معتدل و د
امبرلغتنامه دهخداامبر. [ اَ ب ُ ] (اِ) ابزاری آهنین و دارای دو شاخه ٔ بلند سرپهن که انگشت و هرچیز افروخته را بدان گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به انبر شود.
امبرلغتنامه دهخداامبر. [ اُ ] (فرانسوی ، اِ) نوعی از ماهی آزاد که بواسطه ٔ دهان کوچکش از دیگر انواع تشخیص داده میشود و در آبهای شیرین زندگی میکند. (از لاروس بزرگ ).
همبریلغتنامه دهخداهمبری . [ هََ ب َ ] (حامص مرکب ) هم بری . مطابقت . برابری . همسری . هم طرازی : شیر بیابان را با مرد جنگ همسری و همبری و شرکت است . ناصرخسرو.رجوع به همبر شود.
دگرگونی همبَریcontact metamorphismواژههای مصوب فرهنگستاننوعی دگرگونی گرمایی که در سنگهای همبَر یک تودۀ ماگمایی به وجود میآید
ساید بای سایدفرهنگ فارسی معین[ انگ . ] (اِ. ص .) یخچال و فریرزی (یخ زن ) که از پهلو به هم چسبیده باشد، یخچال - یخ زن همبر. (فره ).
رفتار شبهتکحوزهایpseudo-single-domain behavior, PSD behaviorواژههای مصوب فرهنگستانرفتاری نزدیک به رفتار تکحوزهای، ناشی از وجود کاستیهایی در شبکة بلوری برخی از دانههای چندحوزهای، که از برهمکنش سادة حوزههای همبَر جلوگیری میکند
همبر آمدنلغتنامه دهخداهمبر آمدن . [ هََ ب َ م َ دَ ] (مص مرکب ) برابر شدن . (آنندراج ) : با سیاهی سنگ کعبه همبر آمد از شرف سرخی سنگ منا کز خون حیوان دیده اند.خاقانی .
همبریلغتنامه دهخداهمبری . [ هََ ب َ ] (حامص مرکب ) هم بری . مطابقت . برابری . همسری . هم طرازی : شیر بیابان را با مرد جنگ همسری و همبری و شرکت است . ناصرخسرو.رجوع به همبر شود.