هوانلغتنامه دهخداهوان . [ هََ ] (ع مص ) ناتوان و درویش گردیدن و برجای ماندن . || خوار گردیدن . (اقرب الموارد). هون . مهانة. (منتهی الارب ). || (اِمص ) خواری و بی عزتی . (غیاث ) : قسمش از مهرگان سعادت و عزقسم بدخواه او بلا و هوان . فرخی .</
هوانلغتنامه دهخداهوان . [ هَُ ] (اِخ ) دهی است از بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان . دارای 100 تن سکنه ، آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و حبوبات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کمربندهای وان آلنVan Allen beltsواژههای مصوب فرهنگستاندو کمربند تابشی، دورتادور زمین، حاوی ذرات باردار به دامافتاده
نیروی واندِروالسvan der Waals forceواژههای مصوب فرهنگستاننیروی ربایشی بین دو اتم یا دو مولکول که در نتیجۀ برهمکنش دوقطبی ـ دوقطبی به وجود میآید
کمربند تابش وانآلِنVan Allen radiation beltواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کمربندهای تابشی یونی قوی در فضای پیرامون زمین که از ذرات باردار انرژی بهدامافتاده در میدان زمینمغناطیسی تشکیل شده است
پهوانلغتنامه دهخداپهوان . [ پ َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقعدر 25 هزارگزی شمال باختری درمیان . دامنه ، معتدل ، دارای 15 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
حوائنلغتنامه دهخداحوائن . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ حائنة به معنی بلای مهلک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
هوانلهلغتنامه دهخداهوانله . [ هَُ ل ِ ] (اِخ ) دهی است ازبخش حومه ٔ شهرستان سنندج . دارای 340 تن سکنه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هوانوردلغتنامه دهخداهوانورد. [ هََ ن َ وَ ] (نف مرکب ) طی کننده ٔ هوا. خلبان . راننده ٔ هواپیما. رجوع به فضانورد شود.
خواریفرهنگ مترادف و متضادپستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان ≠ عز
استریلغتنامه دهخدااستری . [ اَ ت َ ] (حامص ) چموشی .- استری کردن ؛ چموشی کردن . توسنی کردن . بدقلقی کردن : آید هر آنکه با تو کند استری بفعل در هاون هوان بضرورت چو استرنگ .سوزنی .
صافدلغتنامه دهخداصافد. [ ف ِ ] (ع ص ) آنکه هر دو پای او دربند باشد و منه نهی عن صلوةالصافد؛ هوان یقرن بین قدمیه کأنهما فی قید. (منتهی الارب ).
هوانلهلغتنامه دهخداهوانله . [ هَُ ل ِ ] (اِخ ) دهی است ازبخش حومه ٔ شهرستان سنندج . دارای 340 تن سکنه و محصول عمده اش غله است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
هوانوردلغتنامه دهخداهوانورد. [ هََ ن َ وَ ] (نف مرکب ) طی کننده ٔ هوا. خلبان . راننده ٔ هواپیما. رجوع به فضانورد شود.
دره هوانلغتنامه دهخدادره هوان . [ دَ رِ هَُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خورخوره بخش دیواندره شهرستان سنندج . واقعدر 52هزارگزی باختر دیواندره و 10هزارگزی شمال باختری بست ، با 110 تن سکنه . آب آن از
پهوانلغتنامه دهخداپهوان . [ پ َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقعدر 25 هزارگزی شمال باختری درمیان . دامنه ، معتدل ، دارای 15 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج
سهوانلغتنامه دهخداسهوان . [ س َ ] (ع ص ) غافل . (آنندراج ) (منتهی الارب ). غافل . بی خبر. (ناظم الاطباء).
آهوانلغتنامه دهخداآهوان . [ هَُ ] (اِ) ج ِ آهو : همه مرگ رائیم پیر و جوان که مرگ است چون شیر و ما آهوان .فردوسی .
شهوانلغتنامه دهخداشهوان . [ ش َهَْ ] (ع ص ) مرد خواهان و آرزومند. شهوانی مثله . شهوی مؤنث . ج ، شهاوی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آرزومند. (دهار).